❧❧❧❧عشق❤سیاه❧❧❧❧


   
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
»تعداد بازديدها:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 152
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


طراح قالب

Template By: LoxBlog.Com

درباره وبلاگ

سلام به همگی خوبین خوبم یه چیزی میخواستم بگم زیاد وقتتون رو نمیگیرم برای تبادل لینک همیشه اماده هستم ...یا علی...
لينك دوستان
» قالب وبلاگ

» فال حافظ

» قالب های نازترین

» جوک و اس ام اس

» جدید ترین سایت عکس

» زیباترین سایت ایرانی

» نازترین عکسهای ایرانی

» بهترین سرویس وبلاگ دهی

ساخت بنر تبلیغاتی کاملا رایگان
ساخت چت روم کاملا تضمینی و رایگان...
پرورش بوقلمون
اسمانی خونی
وای فای تفاوت را احساس کنید
gps ماشین ردیاب
دیلایت فابریک
جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق سیاه و آدرس omid456654.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشيو مطالب
پيوند هاي روزانه
» دانلود برنامه هک هویج (سبحان میخوای هک کنی دانلود کن )

دانلود کن زود

رمز فایل :netfixed.ir



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اموزش پیام دادن با سیستم در چت روم

اموزش پیام دادن با سیستم در چت روم
 
به درخواست چند نفر این آموزشو گذاشتم انشاا... که به دردتون بخوره نظر یادتون نره!!!!
 
خب با اجازه میخوام اموزش پیام دادن با سیستم روم رو بگم
خب برای این کار شما با مرورگر فایر فاکس و افزونه:Tamper dataنیاز دارید
خب چـت روم ورد نظرو بیارید و وارد بشید برید به یکی از تالار های پایین غیر از تالار اول خب از گزینهtoolsافزونه tamper dataرو باز کنید روی clearبزنید که چیزای اضافه پاک بشه بلافاصله روی دکمه start tamperبزنید و سریعا روی اتاق اول کلیک کنید سپس افزونه برای شما یه پیغام ظاهر میکنه که تیک اونو بردارید و tamper رو بزنید در پنجره باز شده توی قسمت messageهر چی هست رو پاک کنید و هر چی دوس دارید به انگلیسی بنویسید میتونید شکلک هم بزارید کنار نوشتتون و اوکی رو بزنید الان شما تونستید با سیستم روم پیام بدید
موفق باشید



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اموزش مردم ازاری مردم در چت روم با بیرون انداختن ان ها از روم

برای اینکار باید کد زیر رو در عمومی چت روم بدیم تا هر کسی که در روم با ای دی 1 بود بپره بیرون خخخخ
 
ولی خب شاید افراد در اتاق دیگه ای بجز عمومی بیشتر باشن در این صورت باید بجای کد بالا در 1 عدد ایدی روم مورد نظرتونو بزارید
 
تموم
 
توجه این آموزش در روم هایی کار میکنه که ارسال عکس درونشون آزاد باشه



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اموزش نفوز به سیستم امتیاز دهی و کاربران مجازی

اموزش نفوذ به سیستم امتیاز دهی و کاربران مجازی
سلام دوستان برای این کار فقط به آخر آدرس چت رومها اینو اضافه میکنید majazi/new.php
مثال(http://www.chat rom mored nazar.com/majazi/new.php)
البته این نوشته (majazi/new.php) تو بعضی رومها فرق میکنه ولی تو اکثر روم ها اینو مینویسن
انشالاه اگه اون یکی ها هم یداش کردم میزارم
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اموزش هک رمز ادمین(سبحان من اینطوری نابودت کردما یاد بگیر)

اموزش هک رمز ادمین از بیرون
ba salam
in ravesh dar 98% chatroom ha bag gere shode va faghat dar 2% chatroom ha javab mede
be akhar adres chatroom ha in ro ezafe koned
/install
mesal
 
ramz va nam karbare admin ro mekone
admin=user
admin=pas
omedvaram beheton komak karde basham
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اموزشک هک مدیریت با مرورگر موزیلا

ابتدا وارد چت روم بشید بعد Ctrl + u رو بزیند یه صفحه ی
 
دیگه براتون باز میشه حالا Ctrl + F رو بزنید تا یه جا برای جست و جو
 
براتون بیاد بعد از این که مکان جستو جو اومد اینو داخلش بنویسید
 
"id="bold" value="normal" خب حالا بجای کلمه ی normal هر چی که دراینجا
 
bold;line-height: 100px;z_index: 9000; whith: 100%;height: 100%;color:darkviolet;text-shadow: 20px 20px 30px #000;text-align: center;font-size:60px;padding-top:70px
 
 
 هست را بزارید حالا در قسمت بالای مرورگر
 
گزینه ای به نام Apply Changes قرار دارد آن را بزنید و برید داخل روم پی ام بدید.            اگه   مرورگر اپرا را نداشتی با مرورگر موزیلا و افزونه SQL Inject اون کدو که تو کادر گذاشتم به جایه نرمال بزاری میتونی بزرگ بنویسی موفق باشی
 
 
5کاربرد جالب با استفاده از کلید Alt
 
1- برای رسیدن به Propertis کافیست Alt را نگه داشته و روی فایل مورد نظرتان
 
دابل کلیک کنید.
 
۲ - کلید Alt در هر پنجره ای با یک فشار منوهای پنجره را فعال می کند و با ترکیب
 
 
آن با هر کدام از حروف منوها که زیر آن خط کشیده شده آن پنجره را باز می کند.
 
 
3- در مرورگر اینترنت ترکیب Alt و End شما را به آخرین صفحه ای که مشاهده
 
کرده اید، خواهد برد.
 
 
4- در مرورگر اینترنت IE، ترکیب Alt با یکی از دو کلید جهت راست و چپ، عمل
 
Back و Forward را انجام می دهد.
 
 
5- با ترکیب Alt و Tab، شما می توانید پنجره های فعال در ویندوز را جابجا کنید======================خواهشا نظر بدید
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» بدون اسم رفتن به چت روم ها

خب این کاری نداره میای تو کادر اسمaltرومیگیری میزنی 255 یعنی میشهalt+255بعدaltرو ول میکنی
 
 
میبینی یه فاصله میفته بزن ورود بدون اسمی.. اینم یکی دیگش:میخوای با اسم یکی بری داخل ولی
 
 
نمیشه ..این راهشه که میگم:اسم طرف رو کپی کن بزار تو کادر اسم بعد alt+255بزن یه فاصله میفته
 
 
بزن ورود برو داخل.ولی با اسم مهمونی.. موفق باشین
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» چگونه بفهمیم هک شدیم

هنگام كار با اينترنت مانيتور شما ناگهان خاموش مى شود يا تصوير آن وارونه مى شود ياسيستم شما به طور ناگهانى خاموش مى شود و يا Restart مى كند . شخصى با ID شما در مسنجر Yahoo با دوستانتان صحبت كرده و خودش را به جاى شما جا زده CD-Rom شما خود به خود باز و بسته مى شود و ده ها مورد عجيب ديگر كه تابحال نديده بوديد و چند وقتى است كه با آنها دست به گريبان شديد در اين موارد احتمال هك شدن وجود دارد . در واقع نفوذگر با نصب نرم افزار هك بر روى دستگاه شما قادر خواهد بود اين كارها را ...
 
 انجام دهد . البته در بعضى موارد نيز احتمال دارد سيستم شما دچار خرابى سخت افزارى يا نرم افزارى شده باشد .
ولى هرگز اين مورد را از نظر نبايد دور داشت كه در بعضى موارد نفوذگر علاقه اى به خودنمايى ندارد . او بدون سر و صدا اطلاعات كسب مى كند و شايد دنبال پسوردها ، شماره تلفنها ، كارتهاى اعتبارى و يا موارد ديگر باشد .
يك مورد خطرناك تر هم وجود دارد و آن مورد اين است كه نفوذگر از دستگاه شما به عنوان طعمه استفاده كند و از طريق آن به ساير كامپيوترها حمله كند و به اين طريق رد خود را از بين ببرد .
اگر حملات وى اثر بخش باشد ممكن است شما به عنوان يك هكر دچار دردسرهاى قانونى شويد ! حتى بسته به مكانهايى كه هكر اصلى به آنها حمله كرده ممكن است شما واقعا" به دردسر بدى بيفتيد .
پس بهتر است هرچه زودتر خود را در اين زمينه تجهيز كنيد تا هرگز طعمه قرار نگيريد .



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» ورود به اتاق ناظران و مدیران(سبحان میخوای یاد بگیر)

برا رفتن به اتاقی که رمز داره بهتر این کارا رو بکنی این راهش >>>>:
 
رو اتاق کلیک راست کنید گزینه اخر یعنی Inspect eLement خب یه صفحه اسکریپت براتون باز
 
 
میشه که یه خطش ابی شده تو تون خط دنبال این بگردین pwroom خب پیداش که کردین روش
 
 
کلیک کنید و اینوpw پاک کنید حالا تو همون خط "rooms_not_allowed"رو پیدا کنید و قسمت
 
 
اخرشو پاک کنید یعنی این قسمت _not_allowedبعد رو اتاق کلیک کنید برید حالشو ببرید
 
 
حالا رفتن به اتاق مدیران و ناظران>>>>:
 
 
رو اتاق مدیران و ناظران کلیک راست کنید گزینه اخر Inspect eLement بعد یه خطش براتون ابی



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» لینک دانلود نرم افزار هک پنل مدیریت ادمین با نرم افزار هویج(سبحان بدو زود )

دانلود



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» هک و ترفند های چت روم (سبحان دوس داری دانلود کن )

دانلود افزونه های لازم موزیلا
تمبردیتا
 
 
 
فایرباگ
 
 
 
live http لایو اچ تی تی پی
 
 
 
ip flood ای پی فلود
 
 
 
sql
 



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» هک و رهایی از اخراجی در چت روم (سبحانم یاد بگیر)

خب شما مثلا توی چت فلش اخراج شدید و حتی با و ی پی ان هم نتونستید دوباره برگردید . خب این یعنی
 
 اینکه نه تنها ای پی شما بسته شده بلکه ای دی کامپیوتر شما هم بسته شده و حتی با عوض کردن ای
 
پی هم هیچ تاثیری نداره
 
این راهی که من میگم کلیه و توی هر سایت چتی که بن بشید میتونید دوباره برگردید
 
اول از همه باید کوکی های اون سایتو پاک کنید که تو حافظه ی مرورگر تون زخیره شده بعدشم ای پی رو
 
 عوض کنید و دوباره ار اول سایت چت رو لود کنید تا بتونید وارد بشید
 
من یه توضیح کوتاه میدم
 
 
در موزیلا فایرفاکس این مسیر رو بریدtools >Clear Recent History .. >
 
 
خب تو پنجره ی باز شده گزینه ی Everything رو انتخاب کنید و در اخر Clear now رو بزنید که حافظه ی
 
 پنهان پاک بشه خب حالا شما میتونید یا وی پ ی ا ن و یا پـراکــسی ای پی خودونو عوض کنید برای اینکار
 
 هم این مسیر رو بریدtools>options >Advanced > Network > settings
 
 
خب تو پنجره ی باز شده شما 4 تا گزینه میبینید که اولی به نام no p r o x y هست اولی رو انتخاب کنید
 
 که به معنای اینه که از پــراکسـی استفاده نکن
 
 
خب حالا همه ی پنجره هارو ببندید حالا برید به این ادرس و صبر کن تا پنل کاملا لود بشه و بعد توی پنل
 
 بگردید و اسم سایت رو انتخاب کنید و delete ر وبزنید
 
 
خب در مورد این لینک (
 
 
 هم یه توضیحی بدم که وقتی شما بن یا همون اخراج میشید خیلی ها شاید بگن به این ادرس برو و اسم
 
روم مورد نظر رو پاک کن . خیر اینطور نیست . این لینک فقط ای دی کامپیوتر رو باز میکنه نه ایپی که بن شده
 
و توی پنل سایت یا چتروم ثبت شده
 
حالا که این کارهارو انجام دادید سایت رو دوباره لود کنید توجه کنید که این مراحل رو کامل انجام بدید حتما و
 
 100درصد جواب میده چون خودم همیشه تست کردم اگه هم فایرفاکس نداشتید هرمرورگری داشتید و بلد



نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 31 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» دلنشوته حقیقی خودم (امید)

(به نام خدایی که هیچ وقت بندهاشو تنها نمیذاره)
سلام به گلی که هیچ وقت نمیتونم از دلم بیرونش
کنم سلام به دنیایی که هیچ وقت نمیتونم ولش کنم
سلام به تنها کسی که دوسش دارمو جونمو واسش
میدم سلام گل نازم سلام فرشته ی روز زمین
سلام گل ترین گل ها هه سلام دارم به کی میکنم
واقعا دارم به کی سلام میکنم به یه دختری
که دوست داشتن من واسش مهم نیست واقعا
چرا  واست مهم نیست نه توضیح بده چرا؟
واست مهم نیست هه باشه اشکال نداره واست مهم نیست
ولی واسه من مهمه هرچقدر که واست مهم نباشه واسه
من مهم تر میشه (دوست دارم دوست دارم) اونقدر (دوست دارم)
که نمیتونی تصورش رو بکنی هرجا که لازم یا نباشه میگم
(دوست دارم) تو تنها کسی هستی که دوسش دارم تو تنها
فرشته ای هستی که دوسش دارم واسم مهم نیست بقیه چی
فکر میکنن مهم اینه که دوست دارم اونقدر (دوست دارم)
که نتونی بهش فکر بکنی بتونی درکش کنی تمام حرفای
من واسه تو مثل یه پیام بازرگانی که زود میگذره ولی
تمام حرفای تو مثل نوشته ایی میمونه که رو قلبم
هک کردی واسم مهم نیست زنده باشم یا نباشم واسم
این مهمه که (دوست دارم) واسم مهم اینه که با من بمونی
ولی دارم یه اشتباه بزرگ میکنم تو با من نمیمونی
تو به من میگی دوست داشتن من مثل یک هوس زود گذر
ولی هوس نیست بخدا هوس نیست دوست دارم اونقدر دوست
دارم که ..............................................................
این حرفا واسه تو مهم نیست ولی واسه من مهم
حرفام رو جور دیگه ای نمیتونستم بیان کنم بخاطر همین
اومدم حداقل با کسانی که مثل من عاشق شدن هستنو میخوان بمونن
دردودل کنم من یه پسرم یه پسر عاشق که دختری رو (دوست داره) که دختره
دوست داشتن این پسر رو هوس میدونه ولی دوستان داداشای گل ابجی های
گل دوست داشتن من هوس نیست به چه زبونی باید بیان کنم
(دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم)
به کی بگم (دوسش دارم) به خدا میگم دوسش دارم محل نمیده انگار نه انگار
یه حیوانی مثل من این پایین هست که یه نفر رو (دوست داره) دیگه
طاقتم سر اومده دیگه خسته شدم از این زندگی دوست دارم بمیرم ولی اینطوری
زندگی نکنم مگه چه گناهی کردم که (دوسش دارم) مگه کسی دیگه ایی عاشق نمیشه
منم مثل بقیه ادما عاشق یه دختر شدم منم دوس دارم مثل بقیه یه عشق داشته باشم
نکنه منو جزو بندهات نمیدونی هه واقعا هم نمیدونی ولی من تو رو خدای خودم میدونم
با این که منو محل نمیدی بازم تو لیست بندهات هستم
ولی تا موقعی که زندم (دوسش دارمو) میدارم هرکی هم میخواد جلومو بگیره بسم الله
بیاد جلو منتظرم یکی بیاد فقط بهم حرف بزنه......................................
ساحل (دوست دارم) هرجا که لازم باشه یا نباشه میگم (دوست دارم) هرچه قدر هم
که واسه تو مهم نباشه بازم (دوست دارم) عاشقتم و خواهم بود هیچی دیگه واسم
مهم نیست فقط واسم این مهم که تو رو (دوست دارم) هرچی میخوای در موردم
فکر بکنی بکن بسم الله ولی بدون اگر بری میمیرم تو بری دیگه تو این دنیا
نمیمونم هم خودمو راحت میکنم هم تو رو که دیگه هیچ مزاحمتی واست
ایجاد نکنم کلام اخرم اینه که (دوست دارم) دیگه خود دانید
 دلنوشته های مدیر وب:امید


♥دوست دارم ♥ستاره امیدم♥

(دلنوشته های حقیقی خودم زندگیم)
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاحــــــــــــــــــــــــــــــــــل دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم
دوـــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم
دوســــــــــــــــــــــــــــت دارم
دوســـــــــــــــــــــت دارم
دوســــــــــــــت دارم
دوســـــــــــت دارم
دوستــــــت دارم
دوســـت دارم
دوسـت دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم



نويسنده : omid | تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

۶ سالمه ...
 
با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ...
 
چند روزی میشه که مامان خونه نیست ...
 
چشاش خیلی قشنگه ...
 
روشنه ...
 
ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمی ده ...
 
۱۷ سالمه ...
 
مامان واسه همیشه ما رو ترک کرد ...
 
یعنی بابا رو ترک کرد ...
 
لیلا بازم قهر کرده ...
 
جدیدا خیلی بی رحم شده ...
 
هرچی دلش می خواد میگه ...
 
۲۴ سالمه ...
 
صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ...
 
به سلامتی لیلا خانوم عروس شده ...
 
دوست داشتم ببینمش ... .
 
هی ...
 
۳۱ سالمه ...
 
بابا به رحمت ایزدی شتافت ...
 
شوهر لیلا می خواست خونه رو بخره ...
 
دو برابر قیمت ...
 
ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...
 
۴۶ سالمه ...
 
خونه ... کله پزی ... اداره ... چلوکبابی ... اداره ... خونه ... حتی جمعه ها !
 
۵۲ سالمه ...
 
پسر لیلا کارمند منه ...
 
پدرسگ فتوکپی باباشه ...
 
۶۱ سالمه ...
 
یه بارون ساده بهونه خوبی بود که هیچکس سر خاک من نباشه ...
 
به جز یه نفر ...
 
عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم ...



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
 
لبانش می لرزید
 
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
 
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
 
نگاهش که گره خورد در نگاهم
 
بغضش ترکید
 
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
 
چکید روی گونه اش
 
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
 
صدایش می لرزید
 
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
 
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
 
هق هق , گریه می کرد
 
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
 
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
 
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
 
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
 
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
 
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
 
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
 
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
 
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
 
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
 
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
 
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
 
حسودی می کردم به دخترک
 
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
 
آرام تر شد
 
قطره های اشکش کوچکتر شد
 
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
 
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
 
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
 
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
 
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
 
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
 
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
 
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
 
- گریه نکن دیگه , خب ؟
 
- خب ...
 
زیبا بود ,
 
چشمانش درشت و سیاه
 
با لبانی عنابی و قلوه ای
 
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
 
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
 
- اسمت چیه دخترکم ؟
 
- سارا
 
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
 
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
 
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
 
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
 
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
 
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
 
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
 
باید تحمل می کردم ,
 
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
 
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
 
باید صبر می کردم
 
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
 
با ته مانده های هق هقش گفت :
 
- هم .. هم .. همینجا ..
 
نگاه کردم به دور و بر
 
به آدم ها
 
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
 
همه چیز ترسناک بود از این پایین
 
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
 
بلند شدم و ایستادم
 
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
 
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
 
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
 
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
 
منهم نمی دانستم
 
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
 
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
 
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
 
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
 
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
 
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
 
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
 
قدم زدیم باهم
 
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
 
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
 
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
 
هدفمان یکی بود ,
 
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
 
- آدرس خونه تونو نداری ؟
 
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
 
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
 
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
 
خنده ام گرفت
 
بلند خندیدم
 
و بعد خنده ام را کش دادم
 
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
 
سارا با تعجب نگاهم می کرد
 
- بلدی خونه مونو ؟
 
دستی کشیدم به سرش
 
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
 
لبخند زد
 
بیشتر خودش را بمن چسبانید
 
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
 
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
 
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
 
کاش میشد من و ..
 
دستم را کشید
 
- جونم ؟
 
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
 
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
 
خندیدم
 
- ای شیطون , ... ازینا ؟
 
- اوهوم ...
 
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
 
خندید ,
 
- خب , ازون قرمزاشا ...
 
- چشم
 
...
 
هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
 
سارا شیرین زبانی می کرد
 
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
 
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
 
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
 
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
 
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
 
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
 
- خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
 
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
 
ما دوست شده بودیم
 
به همین سادگی
 
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
 
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
 
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
 
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
 
خوش بودیم با هم
 
قد هردومان انگار یکی شده بود
 
او کمی بلند تر
 
و من کمی کوتاهتر
 
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
 
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
 
دستم را رها کرد
 
مثل نسیم
 
مثل باد
 
دوید
 
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
 
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
 
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
 
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
 
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
 
او گم کرده اش را یافته بود
 
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
 
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
 
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
 
صورت مادر سارا , روبروی من بود
 
خیس از اشک و نگرانی ,
 
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
 
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
 
سارا خندید
 
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
 
هر سه خندیدیم
 
خنده من تلخ
 
خنده سارا شیرین
 
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
 
سارا آمد جلو ,
 
- می خوام بوست کنم
 
خم شدم
 
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
 
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
 
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
 
- تموم شد دیگه
 
و باز هر دو خندیدیم
 
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
 
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
 
لبخند زدم ,
 
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
 
- پیداش کنیا
 
- خب
 
....
 
سارا دست مادرش را گرفت
 
- خدافظ
 
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
 
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
 
- چشم
 
همینطور قدم به قدم دور شدند
 
سارا برایم دست تکان داد
 
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
 
داد زد
 
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
 
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
 
خندیدم
 
.....
 
پیچیدم توی کوچه
 
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
 
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
 
هراسان دویدم
 
- سارا .. سار ... ا
 
کسی نبود , دویدم
 
تا انتهای جایی که دیده بودمش
 
- سارااااااااا
 
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
 
....
 
رسیدم به پسکوچه
 
بغضم ارام و ساکت شکست
 
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
 
سارا مادرش را پیدا کرده بود
 
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
 
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
 
....
 
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
 
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
 
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
 
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
 
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
 
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
 
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
 
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
 
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
 
 
 
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
 
 
 
دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :
 
 
 
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
 
 
 
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
 
 
 
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
 
 
 
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
 
 
 
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
 
 
 
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
 
 
 
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
 
 
 
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
 
 
 
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
 
 
 
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
 
 
 
دلداده اش هم نابینا بود
 
 
 
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
 
 
 
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
 
 
 
و در حالی که از او دور می شد گفت
 
 
 
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

خودم رو واسه خیلی چیزها آماده کرده بودم ، واسه کلی حرف
 
در ماشین رو باز کرد و رو صندلی کناریم نشست .
 
کاغذی رو داد دستم
 
کاغذ رو گرفتم و تو دستم مچاله کردم
 
یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشای گریونش که ملتمسانه نگام میکرد خیره شدم
 
اما باید می‌گفتم .
 
بی شرمانه نگاش کردم و گفتم :
 
دیگه ازت خسته شدم . دیگه نمیخوامت . دیگه واسم بی ارزشی
 
بابا به چه زبونی بگم دیگه فراموشم کن . میخوام واسه همیشه برم و ترکت کنم
 
کاغذ رو تو دستم فشار میدادم و هی می‌گفتم و دونه‌های اشک از چشماش جاری می‌شد
 
نمیدونم چی شد . ماشینی اومد و زد به ماشینم و دختره مرد
 
در حالی که بهت زده شده بودم . نامه مچاله رو باز کردم .
 
فقط یه جمله نوشته بود که دلم رو سوزوند و تا آخر عمرم خواهم سوخت
 
“” ترکم نکن که میمیرم



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم
 
 
 
 قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
 
 
 
*
 
 
 
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
 
 
 
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از
 
 
 
این که منو از دست بدی وحشت داشتی
 
 
 
*
 
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
 
 
 
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
 
 
 
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
 
 
 
*
 
 
 
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه
 
 
 
راستی راستی دوستم داری
 
 
 
.بعد از کارت زود بیا خونه
 
 
 
*
 
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
 
 
 
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان
 
 
 
وقت اینه که بری
 
 
 
تو درسها به بچه مون کمک کنی
 
 
 
*
 
 
 
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که
 
 
 
 بافتنی می بافتی
 
 
 
بهم نکاه کردی و خندیدی
 
 
 
*
 
 
 
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند
 
 
 
 زدی...
 
 
 
*
 
 
 
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی
 
 
 
صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50
 
 
 
سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم
 
 بود
 
 
 
 
 
*
 
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
 
 
 
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
 
 
 
 
 
 
 
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
 
 
 
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
 
 
 
چون زمانی که از دستش بدی
 
 
 
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
 
 
 
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

هیچ کس جوابی نداد. همه ی کلاس یکباره ساکت شد. همه به هم دیگه نگاه می‌کردند. ناگهان سارا یکی از بچه‌های کلاس آروم سرش و انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. سارا سه روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید. بغض ساراترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و…   گفت: سارا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟ سارا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟ دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟    معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می‌پرسم!!! سارا گفت: بچه‌ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید
 
 
 
 
 
 
 
و ادامه داد: من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه‌های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می‌شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری… من تا مدتی پیش نمی‌دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی‌های شبانه، صحبت‌های یواشکی ما باهم، خیلی خوب بودیم، عاشق هم دیگه بودیم، از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می‌کردیم. من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی‌وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیز تو به خاطرش از دست بدی. عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده‌های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی‌کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می‌خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی‌تونستم ببینم پدرم عشق منو می‌زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می‌کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت سارا نه من نمی‌تونم بذارم که بجای من تو رو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:
 
سارای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می‌کنم منتظرت می‌مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می‌رسن پس من زودتر می‌رمو اونجا منتظرت می‌مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش     دوستدار تو (ب.ش)
 
 
 
سارا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می‌کنم جوابم واضح بود. معلم هم که به شدت گریه می‌کرد گفت:آره دخترم می‌تونی بشینی. سارا به بچه‌ها نگاه کرد همه داشتن گریه می‌کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان!   سارا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ ناظم جواب داد: نمی‌دونم یه پسر جوان…   دستهای سارا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد!!! آره سارای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن
 
 
 
سارا همیشه این شعرو تکرار می‌کرد
 
 
 
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
 
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          آغاز کسی باش که پایان تو باشد



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی
 
 دکمه های پيانو .
 
 
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
 
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی ,
 
موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
 
 
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه ,
 
 همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
 
 
هيچ کس اونو نمی ديد .
 
 
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
 
 
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با
 
 هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی
 
 مهم بود .
 
از سکوت خوششون نميومد .
 
 
اونم می زد .
 
 
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد ,
 
 واسه دلشون می زد .
 
 
چشمش بسته بود و می زد .
 
 
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
 
بدون انتها , وسيع و آروم .
 
 
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با
 
 نگاه يه دختر تلاقی کرد .
 
 
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار
 
 ميز نشسته بود .
 
 
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
 
 
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی
 
 از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
 
 
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های
 
 پيانو .
 
 
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
 
 
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود
 
 حرف می زد .
 
 
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
 
 
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
 
 
نمی تونست چشاشو ببنده .
 
 
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
 
 
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای
 
 اون .
 
 
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
 
 
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای
 
اون می زد .
 
 
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه
 
 ولی نتونست .
 
 
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
 
 
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و
 
 برو نگاه کرد .
 
 
ولی اثری از دختر نبود .
 
 
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت
 
 کشيد روی دکمه های پيانو .
 
 
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
 
....
 
 
شب بعد همون ساعت
 
 
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد
 
 دوباره اونو ديد .
 
 
با همون مانتوی سفيد
 
 
با همون پسر .
 
 
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با
 
هم گفتن و خنديدن .
 
 
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
 
 
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
 
 
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر
 
 براش لذت بخشه .
 
 
چقدر آرامش بخشه .
 
 
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای
 
 گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
 
 
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
 
 
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ
 
 رو با صدای موسيقی پر می کرد .
 
 
شب های متوالی همين طور گذشت .
 
 
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و
 
 شب اونو برای اون بزنه .
 
 
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
 
ولی اين براش مهم نبود .
 
 
از شادی دختر لذت می برد .
 
 
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
 
 
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه
 
 انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش
 
 فرو می رفت .
 
 
سه شب بود که اون نيومده بود .
 
 
سه شب تلخ و سرد .
 
 
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ...
 
 احساس کرد دوباره زنده شده .
 
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش
 
 پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش
 
 مخلوط می شد .
 
 
اونشب دختر غمگين بود .
 
 
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم
 
اشک می ريخت .
 
 
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ...
 
 دل توی دلش نبود .
 
 
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش
 
اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
 
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد
 
 خلاصه می کرد .
 
 
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
 
 
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
 
 
به خاطر اشک های دختر نواخت .
 
 
...
 
 
همه چيشو از دست داده بود .
 
 
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که
 
 نمی شناخت خلاصه شده بود .
 
 
يه جور بغض بسته سخت
 
 
يه نوع احساسی که نمی شناخت
 
 
يه حس زير پوستی داغ
 
 
تنشو می سوزوند .
 
 
قرار نبود که عاشق بشه ...
 
 
عاشق کسی که نمی شناخت .
 
 
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
 
 
احساس گناه می کرد .
 
 
ولی چاره ای هم نداشت ...
 
 هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ...
 
 فقط برای اون می زد .
 
...
 
 
يک ماه ازش بی خبر بود .
 
 
يک ماه که براش يک سال گذشت .
 
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
 
 
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال
 
 نگاه دختر می گشت .
 
 
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
 
 
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و
 
 چشمای گود افتاده ...
 
 
آرزوش فقط يه بار ديگه
 
 
ديدن اون دختر بود .
 
 
يه بار نه ... برای هميشه .
 
 
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که
 
 داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با
 
 انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
 
 
با همون پسراز در اومد تو .
 
نتونست ازجاش بلند نشه .
 
 
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
 
 
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که
 
 خودشو نگه داره .
 
 
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
 
 
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته
 
 مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و
 
 فقط برای ورود اون
 
 
و برای خود اون بزنه .
 
 
و شروع کرد .
 
 
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
 
 
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و
 
 خالی هم بهش نکرد .
 
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی
 
 انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
 
 
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی
 
 سينه اش لغزيد پايين .
 
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد
 
 و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
 
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره
 
 انگشتاشو به حرکت انداخت .
 
 
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
 
 
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ...
 
 به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
 
 
صداش در نمي اومد .
 
 
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد
 
 تا بگه :
 
 
- حتما ..
 
 
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که
 
 ياد داشت با تموم وجودش
 
 
فقط برای اون
 
 
مثل هميشه
 
 
فقط برای اون زد
 
 
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
 
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه
 
 دونه می چکيد ببينه
 
 
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته
 
 نگهشون داره
 
 
دختر می خنديد
 
 
پسر می خنديد
 
 
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
 
آروم و بی صدا
 
پشت نت های شاد موسيقی
 
 
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می‌شد توی دستام نگه داشتم

 
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
 
نمی‌دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
 
به همه لبخند می‌زدم
 
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می‌دادن درگوش هم پچ پچ می‌کردنو و دوباره می‌خندیدن
 
اصلا برام مهم نبود
 
من همتونو دوست دارم
 
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
 
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
 
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
 
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می‌کنن
 
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
 
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می‌گم , یعنی باید بهش بگم
 
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
 
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می‌گن … من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
 
به روزای آینده فکر می‌کردم , روزایی که من و اون
 
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می‌رفتیم
 
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می‌دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
 
من و اون , می‌تونیم دو تا بچه داشته باشیم
 
اولیش دختر … اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
 
مثل دیوونه‌ها لبخند می‌زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد … ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
 
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره … شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
 
دومین بچه مون پسر باشه خوبه … اسمشم … اهه من چقدر خودخواهم
 
یه نفری دارم واسه بچه‌هامون اسم می‌ذارم … خب اونم باید نظر بده
 
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
 
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
 
یه مرد واقعی
 
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
 
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می‌کردن , شاید ته دلشون می‌گفتن بیچاره … اول جوونی خل شده حیوونکی
 
گور بابای همه , فقط اون ,
 
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
 
دیوونه وار بهش عشق می‌ورزیدم و اونم همینطور
 
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می‌کنه و می‌پره توی بغلم
 
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
 
باید می‌بردمش یه جای خلوت
 
خدای من … چقدر حالم خوبه امروز ,
 
وای , چه روزایی خوبی می‌تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
 
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
 
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
 
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
 
خودش بود … با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
 
از همون دور با نگاهش سلام می‌کرد
 
بلند گفتم : – سلاممممم
 
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن …. هه , نمی‌دونستن که .
 
توی دلم یه نفر می‌خوند :
 
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
 
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
 
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا… مهمونه … حس می‌کنم که دنیا مال منه …خب آره دیگه دنیا مال من می‌شه
 
برام دست تکون داد
 
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
 
- سلام .
 
سلام عروسک من .
 
لبخند زد … لبخند … همینطور نگاش می‌کردم .
 
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می‌کنن .
 
به خودم اومدم ..
 
- باشه .. بریم … چه به موقع اومدی
 
دسته گلو دادم بهش
 
- وایییییی … چقد اینا خوشگله
 
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
 
حس می‌کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می‌کنم
 
- آی … من حسودیم میشه‌ها … بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
 
خندید .
 
- ازت خیلی ممنونم … به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
 
- هرچی که دارم و می‌دارم , مال خود خودته .
 
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
 
- دنیا … نبینم اشکاتو .
 
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
 
- چرا دیوونه … تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
 
دل توی دلم نبود … کوچه ای که توش قدم می‌زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد
 
- راستی گفتی یه چیز مهم می‌خوای بهم بگی ؟ … می‌گی الان نه ؟
 
یه لحظه شوکه شدم ..
 
- آهان .. آره … یه چیز خیلی مهم … بریم اونجا
 
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی‌پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
 
هردو نشستیم
 
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می‌کرد .
 
- خب ؟
 
اممم راستش
 
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی‌دونستم چطور شروع کنم .
 
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
 
من دنیا رو از مدت‌ها قبل شریک زندگی خودم می‌دونستم و حالا فقط می‌خواستم اینو صریحا بهش بگم
 
- چیزی شده ؟
 
نه … فقط
 
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی‌دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
 
- با من ازدواج می‌کنی ؟
 
رنگش پرید … این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
 
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
 
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
 
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
 
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می‌گشتم .
 
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
 
احساس خوبی نداشتم
 
- دنیا خواهش می‌کنم حرف بزن … حرف بدی زدم ؟
 
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می‌کرد و در مقابل تلاش من که سعی می‌کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می‌کرد .
 
کلافه شدم … فکرم اصلا کار نمی‌کرد
 
با خودم گفتم خدایا باز می‌خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می‌زنه ؟
 
نتونستم طاقت بیارم … فکر می‌کنم داد زدم :
 
- دنیا … خواهش می‌کنم بس کن .. خواهش می‌کنم .
 
دنیا سرشو بلند کرد
 
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
 
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
 
توی چشام نگاه کرد
 
توی چشاش پراز یه جور حس خاص … شبیه التماس بود
 
- منو ببخش … خواهش می‌.. کنم
 
یکه خوردم
 
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت … چی شده .. چرا حرف نمی‌زنی ؟
 
دوباره بغضش ترکید
 
دیگه داشتم دیوونه می‌شدم
 
- من .. من ….
 
- تو چی؟ خواهش می‌کنم بگو … تو چی ؟؟؟؟
 
دنیا در حالی که به شدت گریه می‌کرد گفت :
 
- من یه چیزایی رو … یه چیزایی رو به تو نگفتم
 
سرم داغ شده بود
 
احساس سنگینی و ضعف می‌کردم
 
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
 
می‌ترسیدم
 
گاهی آدم دوس داره فرسنگ‌ها از واقعیت‌های زندگیش فاصله بگیره
 
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
 
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت … یه سرنوشت شوم … توی گوشم پیچ و تاب می‌خورد
 
کاش همه اینا کابوس بود
 
کاش می‌شد همونجا مثه آدمی‌که از خواب می‌پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می‌کنه می‌شد از خواب بپرم
 
ولی همه چیز واقعی بود
 
واقعی و تلخبا من ازدواج می‌کنی ؟
 
نشستم کنارش
 
- به من نگاه کن
 
در هم ریخته و شکسته شده بود
 
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
 
مدام زیر لب تکرار می‌کرد … منو ببخش .. منو ببخش
 
- بگو … بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
 
تیکه آخر رو با تردید گفتم … ولی … ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی‌نباشه
 
- نمی‌تونم … نمی‌تونم
 
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
 
- بگو … می‌تونی بفهمی‌من دارم چی می‌کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می‌کنه
 
….
 
نمی‌دونم
 
هیچی یادم نیست
 
تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه‌های شدیدش گفت
 
هیچی نمی‌فهمیدم
 
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
 
قدرت تحمل اونهمه ضربه … اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
 
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
 
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
 
آدمی‌که بی خود زنده بوده
 
و کاش مرده بودم
 
- من .. من شوهر دارم … و یه بچه .. می‌خواستم بهت بگم .. ولی …. ولی می‌ترسیدم .. ..
 
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
 
دستام مثه دستای آدمی‌که یهو فلج می‌شه از دو طرف صورتش آویزون شد
 
نمی‌دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
 
نمی‌تونستم حرف بزنم
 
احساس تهوع داشتم
 
تصویر لحظه‌های خلوت من و دنیا … عشقبازیهامون … خنده‌های دنیا .و..و..و… مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می‌شد
 
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
 
صدای دنیا از پشت سرم می‌اومد:
 
- من اونا رو دوست ندارم … هیچکدومشونو …. قبل از اینکه با تو آشنا بشم … دو بار … دو بار خودکشی کردم … تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام … من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم … دوستت دارم … و
 
زیر لب گفتم :
 
- خفه شو
 
صدام ضعیف و مرده بود … و سرد … صدای خودمو نمی‌شناختم … و دنیا هم صدامو نشنید
 
- اون منو طلاق نمی‌ده … می‌گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم … من تو رو دوست دارم
 
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :
 
- خفه شو لعنتی
 
یهو ساکت شد … خشکش زد
 
دستام می‌لرزید
 
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو
 
نمی‌تونستم حرف بزنم
 
دنیا دیگه گریه نمی‌کرد
 
شاید دیگه احساس گناه هم نمی‌کرد
 
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
 
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم … هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
 
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
 
- تو لایق هیچی نیستی … حتی لایق زنده بودن
 
افتادروی زمین
 
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
 
من له شده بودم
 
دوست داشتم ازش فرار کنم … گم بشم .. قاطی آدمای دیگه … بوی تعفن می‌دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
 
خیانت … کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می‌کردم
 
و من … تموم مدت .. با اون
 
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
 
از همه چیز فرار می‌کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
 
 
دیگه ندیدمش
 
حتی یه بار
 
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
 
یه احساس ترس دایمی‌بود
 
ترس از تموم آدما
 
از تموم دوست داشتنا
 
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می‌کنیم بهشت موعود , همینجاست
 
دنیایی که
 
به هیچ کس رحم نمی‌کنه
 
پر از دروغهای قشنگ
 
و واقعیت‌های تلخه
 
دنیایی که
 
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه

 



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
 
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
 
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
 
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
 
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم
 
گفت:خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
 
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
 
 
 
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
 
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
 
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
 
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
 
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
 
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم
 
گفت:خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
 
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
 
 
 
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
 
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

شب عروسیه ، آخر شبه ، خیلی سرو صدا هست میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته در رو هم قفل کرده . داماد سراسیمه پشت در راه میره. داره ازنگرانی و ناراحتی دیوونه میشه . مامان وبابای دختره پشت در داد میزنند : مریم دخترم در رو باز کن ، مریم جان سالمی ؟
 
آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو میشکنه میرن تو . مریم ناز مامان بابا مثل یک عروسک زیبا کف اتاق خوابیده لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ولی رو لباش لبخنده !
 
همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند . کنار دست مریم یه کاغذ هست .
 
یه کاغذی که با خون یکی شده . بابای مریم میره جلو . هنوزم چیزی رو که میبینه باور نمی کنه . با دستایی لرزان کاغذ رو بر میداره بازش میکنه و می خونه : سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه .
 
کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود ؟! علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم .
 
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم
 
میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته ؟! گفتم یا تو یا مرگ ، تو هم گفتی ، یادته ؟! علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی ؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای ؟!
 
کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند . علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته ؟! روزی که دلامون لرزید ، یادته؟!
 
روزای خوب عاشقیمون، یادته ؟! نقشه های آیندمون ، یادته ؟! علی من یادمه ، یادمه چطور بزرگترهامون ، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند . یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش .
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری . یادته اون روز چقدر گریه کردم ، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه ! می گفتی که من بخندم . علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم .
 
هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی
 
نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام .
 
روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات .
 
دارم به قولم عمل می کنم . هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ .
 
پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم . نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه . همین جا تمومش می کنم . واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام
 
وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان !
 
عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم . دلم برات خیلی تنگ شده . می خوام ببینمت . دستم می لرزه .
 
طرح چشمات پیشه رومه . دستمو بگیر . منم باهات میام . . .
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و
 
گریه می کنه .
 
سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده
 
که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه .
 
آره پدر علی بود ، اونم یه نامه تو دستشه ، چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود . نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود . هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود .
 
پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به
 
قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود .
 
حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده . حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت ! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند . .



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

شب بود … تاریکه تاریک . دختره توی تختش دراز کشیده بود
 
داشت ستاره‌ها رو تماشا می‌کرد .
 
یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو
 
زمزمه می‌کرد .
 
دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : ”
 
آماده هستی
 
با همه شور و شوقش گفت: ” اوهوم
 
کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .
 
خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید
 
پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمی‌دستای دختر نیرو گرفت .
 
پسر : ” دیگه وقته رفتن شده ” … دختر :” بریم ” .
 
اونا داشتن فرار می‌کردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن
 
میشد … رسیدن به هم .
 
سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمی‌پارو زد
 
تا اینکه دید دختره داره از سرما می‌لرزه .
 
خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در
 
آورد گذاشت کف قایق رفت کناره دختره
 
آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره .
 
طولی نکشید که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش می‌کرد
 
اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن
 
بله … پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش
 
رو نوازش می‌کرد .
 
پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید .
 
شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد .
 
هوا روشن بود اما هیچی دیده نمی‌شد مه همه جا رو گرفته
 
بود … دختره ترسیده بود .
 
پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه .
 
پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمی‌خوره . بیدار شد
 
چیزی که می‌دید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن .
 
آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه
 
خبری از اون مه نبود .
 
اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود
 
و دیگه راه برگشتی نبود .
 
از قایق پیاده شدن و رفتن طرفه جنگل … جنگلی که با همه
 
زیبایی‌هاش تنها ساکنینش گرگ و روباه بودن .
 
شروع کردن به ساخت یه کلبه تا بتونن عشقشون رو توی اون
 
باهم قسمت کنن .
 
چند ماهی سپری شد … راستی که تو اون چند ماه زندگی
 
کردن .
 
تا اینکه گرگ به کلبه عشق اون دوتا حمله کرد .
 
گرگ با این که پیر بود اما به قدری قدرت داشت که پسره نمی
 
تونست کاری انجام بده .
 
دست پسر رو که همیشه از دستای دختر انرژی می‌گرفت رو
 
با پنجه زخمی‌کرد .
 
پسر روی زمین افتاد دختر داد میزد . گرگ به دختر حمله کرد
 
دختر رو زمین زد
 
صورت دختر زخمی‌شده بود مثل دسته پسر … گرگ خواست
 
گلوی دختر رو پاره کنه .
 
پسر از ته دل خدا رو صدا زد . ناگهان جادوگر کوچولویی ظاهر
 
شد
 
گرگ رو جادو کرد . دیگه گرگی وجود نداشت نابود شده بود
 
.
 
پسره خودش رو کشید کناره دختر . دختر به یه گوشه خیره
 
شده بود .
 
اون جادوگر رو می‌شناخت . آره اون تنها کسی بود که دختر
 
شبها باهاش درد دل می‌کرد .
 
چند روزی گذشت تا اینکه دختر توی برکه چهرش رو دید جای
 
پنجه گرگ صورت نازنین دختر رو زشت کرده بود
 
دختر غمگین شد فکر کرد که دیگه واسه پسر ارزشی نداشته باشه .
 
تو همین فکر بود که پسر دستش رو روی شونه‌های دختر گذاشت
 
پسر با تمام عشق و علاقه ای که به دختر داشت گفت :
 
تو نبض زندگیم هستی
 
دختر خندید و پسر لب‌هاش رو به لب‌های دختر نزدیک کرد و
 
اما روباه جنگل چی اون می‌دونست که جادوگر همیشه مراقب اون دوتا هست پس با تمامی‌مکرش نقشه کشید . جادوگر خیالش راحت بود از این که چیزی به عشق اونا صدمه نمیزنه .
 
رفت تا کمی‌تنها باشن
 
تا اینکه روباه حمله کرد اون کاری به پسر نداشت اون چشمای دختر رو ازش گرفت. دختر دیگه نمی‌تونست ببینه .
 
وقتی آدم چیزایی که دورش هست رو نبینه و درک نکنه حسش رو هم از دست میده
 
اون دیگه پسر و عشقش رو احساس نمی‌کرد .
 
تا جایی که پسر رو تو از دست دادن چشماش مقصر می‌دونست .
 
دختر می‌خواست برگرده اما نمی‌تونست قایقی در کار نبود .
 
پسر رو ترک کرد
 
رفت دور ترین نقطه جزیره . پسر موند و کلبه عشق
 
کم کم پسر تمام نیرویی که داشت از دست داد … دیگه دختر کنارش نبود تا از دستاش انرژی بگیره .
 
آتش روشن کرد تا با گرمی‌اون نیرو بگیره … ولی نه اون به دختر نیاز داشت .
 
جادوگر برگشت اما کاری ازش ساخته نبود . پسر بی جان افتاده بود کناره کلبه … کاری نمی‌شد کرد
 
پسره
 
جادوگر روباه رو نفرین کرده بود اما دیگه به درد نمی‌خورد .
 
جادوگر رفت پیشه دختره و به اون گفت : ” ای کاش فقط چشمات کور بود
 
دلت چی اون همه عشق رو ندید … ”
 
دختر حس می‌کرد که اشتباه کرده . اون برگشت پیش پسر نه به خاطره جبران
 
چون خیلی دیر بود … خیلی دیر … خیلی … خیلی
 
رسید به کلبه عشقی که باهم ساخته بودن . هنوز هم گرمای توی کلبه رو حس می‌کرد .
 
چون با عشق ساخته شده بود .
 
پسر همون جا جلوی کلبه دراز کشیده بود . دختر وقتی پیداش کرد نتونست خودش رو کنترل کنه و بوسه ای بر لب‌های بی جان پسر زد .
 
اوه … خداونده عشق
 
نوره شدیدی چشمای دختر رو میزد . باورش نمیشد اون دوباره داشت می‌دید .
 
خداوند عشق به جسم پسر و چشم‌های دختر جان بخشید .
 
پسر از جاش بلند شد دستای دختر رو گرفت و پیشونی دختر رو بوسید .
 
عشق اونا یه عشق جاودانه بود و هیچ گاه از بین نرفت …حتی با مرگ !!!!!



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

چشماش پر از اشک بود نگام کرد و گفت دوستم داری...
 
به چشماش خیره شدم ، قطره های اشکش رو از چشماش پاک
 
کردم و خداحافظی کردم...
 
 روز بعد که دیدمش، انقدر خوشحال شد که خودشو تو بغلم انداخت
 
و سرش را روی سینم گذاشت و گفت اگه دوستم داری امروز بگو….
 
ماه ها گذشت و تو بستر بیماری افتاده بود، رفتم دیدنش و کنارش
 
نشستم و نگاش کردم و گفت بگو دوستم داری
 
می ترسم دیگه هیچوقت این کلمه را ازت نشنوم...
 
 ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از خداحافظی
 
وقتی چند وقت بعد یه بار دیگه رفتم دیدنش روی صورتش پارچه
 
سفیدی بود...
 
وحشت زده و حیرون پارچه رو کنار زدم...
 
تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم
 
امروز روز مرگ من است...
 
مرگ احساسم...
 
مرگ عاطفه هایم...
 
امروز اون میره و منو با یک دنیا غم جا می گذاره...
 
اون میره بدون اینکه بدونه به حد پرستش دوستش دارم



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
 
 
 
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
 
 
 
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
 
 
 
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
 
 
 
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
 
 
 
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
 
 
 
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
 
 
 
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری
 
 
 
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
 
 
 
دوستدار توبهنام شاهي
 
 
 
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
 
 
 
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
 
 
 
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
 
 
 
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
 
 
 
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
 
 
 
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
 
 
 
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن
 
 
 
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
 
 
 
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟       خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
 
 
 
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟          آغاز کسی باش که پایان تو باشد
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 مریم و علی
 
 
 
 
 
 
 
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 
 
 
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
 
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
 
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

چی بگم دفعه اول تو کوچه ديدمش گفت داداشی ميای بازی کنيم؟
 
بعده اينکه بازيمون تموم شد گفت تو بهترين داداشه دنيايی...
 
وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشام همش اونو ميديد و
 
ميخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم دوسش
 
دارم اما اون گفت تو بهترين دادشه دنيايی...
 
وقتی ازدواج کرد من ساقدوشش بودم بازم گفت تو بهترين دادشه
 
دنيايی...
 
و وقتی مرد من زيره تابوتشو گرفتم مطمئن بودم اگه ميتونست حرف
 
بزنه ميگفت تو بهترين دادشه
 
دنيايی...
 
 چند وقت بعد وقتی دفتره خاطراتشو خوندم ديدم نوشته
 
عاشقت بودم و دوست داشتم اما
 
ميترسيدم بگم برای همين ميگفتم تو بهترين دادشه دنيايی...



نويسنده : omid | تاريخ : جمعه 29 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢﺷﺮﻁﺑﻨﺪﯼﮐﻨﯿﻢ؟؟؟
 
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ ...ﺑﮑﻨﯿﻢ ...
 
ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ ...
 
ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ...
 
ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ..
 
24 ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ
 
ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ...
 
24 ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ ..
 
ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ...
 
ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ
 
ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ ...
 
ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ : 24 ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ...
 
ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ
 
...ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ...
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

دوسش داشتم عاشقش بودم
 
تا میدیدمش دلم هررررررری میریخت
 
فکر میکردم حتی به من نگاه هم نمیکنه
 
ولی اشتباه فکر میکردم
 
اون هم منو دوست داشت
 
این رو از زبون خودش شنیدم
 
تا ۵ سال طرفش نرفتم
 
حتی جواب سلامش رو هم نمیدادم
 
بعد از ۵ سال رفتم و گفتم
 
دوستت دارم اشکش آروم ریخت و محکم بقلم کرد و
 
گفت : به خاطرت
 
 به هیچ پسری نگاه هم نکردم
 
هر روز برات نامه مینوشتم و با گریه پاره میکردم
 
تو که میدونستی دوستت دارم تو که میدونستی وقتی
 
جوابه سلامم رو نمیدی دنیا رو سرم خراب میشه
 
چرا تو این چند سال نیومدی اینارو بگی؟
 
من سرطان خون دارم دکتر ها قطع امید کردن و
 
گفتن فقط تا ۶ ماهه دیگه ...
 
تا این رو گفت اشک تو چشمام جمع شد
 
احساس کردم هیچ روحی
 
تو بدنم نیست داشتم میمردم خدایا
 
چرا بهش زودتر نگفتم آخه چرا
 
خدایا...



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

یه اتاقی باشه گرمه گرم
 
 
....روشن روشن.....
 
 
تو باشی منم باشم
 
 
کف اتاق سنگ باشه
 
 
سنگ سفید
 
 
...تو منو بغلم کنی که نترسم..
 
 
که سردم نشه.........که نلرزم.......
 
 
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار
 
 
...پاهاتم دراز کردی........
 
 
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم
 
 
....... با پاهات محکم منو گرفتی .......
 
 
دوتا دستتم دورم حلقه کردی.........
 
 
بهت میگم:چشماتو میبندی؟
 
 
میگی:اره!!!بعد چشماتو میبندی......
 
 
بهت میگم برام قصه میگی تو گوشم؟؟؟؟
 
 
میگی : اره !!!
 
 
بعد شروع میکنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن
 
 
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمیشن.......
 
 
میدونی؟ میخوام رگ بزنم.......
 
 
رگ زدن
 
 
رگ خودمو........ مچ دست چپمو ...یه حرکت سریع......
 
 
یه ضربه عمیق........بلدی که؟؟!
 
 
ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم.......تو چشماتو بستی....
 
 
نمیبینی من تیغ رو از جیبم در میارم
 
 
.....نمیبینی که سریع رگمو میبرم .......
 
 
نمیبینی خون فواره میزنه رو سنگای سفید........
 
 
نمیبینی دستم میسوزه و لبم رو گاز میگیرم که
 
 
نگم
 
 
نگم اااخخخخخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..
 
 
تو داری قصه میگی.... من شلوارک پامه.....
 
 
منو محکم گرفتی و بغلم کردی
 
 
دستمو میذارم رو زانوم
 
 
خون میاد از دستم میریزه
 
 
رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا
 
 
........قشنگه مسیر حرکتش.
 
 
قشنگه رنگ قرمزش.........
 
 
حیف که چشمات بسته است و نمیبینی ...
 
 
تو بغلم کردی....میبینی که سردم شده..
 
 
محکم تر بغلم میکنی
 
 
که گرم بشم........میبینی نامنظم نفس میکشم.......
 
 
تو دلت میگی : اخی دوباره نفسش گرفت!
 
 
میبینی هر چی محکم تر بغلم میکنی سرد تر میشم....
 
 
میبینی دیگه نفس نمیکشم.........!
 
 
چشماتو باز میکنی میبینی من مردم
 
 
میدونی؟؟
 
 
من میترسیدم خودمو بکشم ! از سرد شدن......
 
 
از تهنایی مردن...... از خون دیدن........
 
 
وقتی که تو بغلم کردی دیگه نترسیدم.......
 
 
مردن خوب بود.
 
 
اروم اروم .......گریه نکن دیگه.......
 
 
منکه نیستم چشماتو بوس کنم و بگم دلم میگیره هاااااااااااا
 
 
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی
 
 
گریه نکن دیگه خب ! دلم میشکنه ......



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد
 
 
 
 
 
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
 
 
 
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
 
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
 
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
 
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
 
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
 
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
 
 
 
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
 
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
 
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
 
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
 
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
 
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
 
 
 
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
 
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
 
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
 
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
 
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
 
 
 
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود
 
پسرک از شادی در پوست خود نمی‌گنجید …راست می‌گفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن
 
 
 
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر ف‌های پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامی‌دید زود باید بر می‌گشت
 
پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد
 
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد … حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند
 
پسرک خواست سر سخن رو باز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد … من دیگه برم خداحافظ
 
خداحافظی کردند و پسرک در سوگ لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد
 
 
 
دخترک هراسان و دل نگران بود … در راه نیم نگاهی به بسته انداخت … یه خرس عروسکی خوشگلی بود … هوا دیگه داشت کم کم سر می‌شد و سرعت ماشین‌هاییکه رد می‌شدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر می‌کرد
 
پسره مثل همیشه چند دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود … دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت.
 
 
 
دختر بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت. پسر نیم نگاهی به بسته انداخت وگفت : مرسی … ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود … لبخندی زد و به رو خودش نیاورد … چند دقیقه ای را با هم سپری کردن و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است … این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او … معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با ۵ دقیقه تاخیر حاضر شده بود ، اما دلش از لحظه ی اول جای دیگه بود
 
 
 
کمی‌آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه یه نقطه ای در آن طرف کرد … پسرکی در زیر چرخ‌های ماشین جان می‌داد و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

خیلی عجله داشت…خیلی….
 
سریع دوش گرفت…مو‌هاش رو هم همون جوری که اون میخواست درست کرد
 
ریش تراشش رو برداشت و یه صفایی هم به صورتش داد
 
سریع مسواک هم زد
 
یه لباسی هم که اون خیلی دوست داشت رو انتخاب کرد و پوشید
 
ادکلن خوشبوش رو هم فراموش نکرد
 
یه نگاه توی آینه به خودش انداخت…تمرین کرد که چطوری بهش لبخند بزنه تا اون بتونه تا ته احساسات
 
پاک قلبش رو ببینه
 
واااااای….دیرش شده بود
 
ساعت مچیش رو بست و کفشاشم که از دیشب واکس زده بود پاش کرد و رفت سوار ماشینش شد
 
سر راه از یه گل فروشی یک شاخه گل رز قرمز خرید
 
فقط یک شاخه….
 
چون یه قلب قرمز توی بدنش که همه ی احساساتش توش جمع شده بودند بیشتر نداشت
 
و برای ابرازشم گل سرخ رو انتخاب کرد….
 
خیلی دیرش شده بود
 
سریع گازش رو گرفت و رفت
 
فکر اون توی راه داشت دیوونه ش میکرد
 
آرزو میکرد اون شال نارنجی اش رو که خیلی دوسش داشت رو سرش کرده باشه
 
داشت به روزای اول آشناییشون فکر میکرد…توی دلش یه اضطرابی داشت
 
از ته دل عاشقش بود…یه عشق واقعی…یه عاشق واقعی بود
 
پیچید توی کوچه .. دل تو دلش نبود..
 
اما ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ..ـ.ـ.ـ………..
 
اونقدر شیفته و شیداش بود که حواسش به یه عابر بدبخت نبود
 
تصادف کرد…..
 
اما…اما…دیدار با اون براش مهم تر بود
 
نامردی کرد و گاز داد و رفت
 
حیف که نمیدونست توی رسم عاشقی نامردی ممنوعه….!
 
رسید سر قرار…خوشحال بود با این که دیر رسیده ولی زودتر از اون رسیده..اما مضطرب بود..
 
چون اگه اون میفهمید که چه اتفاقی افتاده دلش از این کار ناجوانمردانه ش می‌شکست
 
منتظر بود…هنوز نیومده بود
 
اون نیومد
 
چون دیگه هرگز نمی‌تونست خودش رو به این قرار برسونه
 
اون موقع فرار و نامردی کردن اونقدر عجله داشت که متوجه رنگ نارنجی شال کسی که باهاش تصادف
 
کرده بود، نشد……….



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”
 
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا
 
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
 
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است
 
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
 
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
 
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟
 
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”
 
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
 
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”
 
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
 
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
 
 
 
 داستان عاشقانه دختر و پسر (قلب)
 
 
 
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
 
 
 
 
 
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
 
 
 
چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..!
 
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
 
 
 
 
 
 
 
سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
 
 
 
 
 
دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
 
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم...
 
 
 
 داستان عاشقانه و رمانتیك پسر و دختر دانشجو
 
 
 
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
 
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
 
 
 
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
 
 
 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
 
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
 
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
 
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
 
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
 
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
 
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
 
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

گفتم:میری؟
 
 
گفت:آره
 
 
گفتم:منم بیام؟
 
 
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
 
 
گفتم:برمی گردی؟
 
 
فقط خندید
 
 
اشک توی چشمام حلقه زد
 
 
سرمو پایین انداختم
 
 
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
 
 
گفت:میری؟
 
 
گفتم:آره
 
 
گفت:منم بیام؟
 
 
گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر
 
 
گفت:برمی گردی؟
 
 
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
 
 
من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته
 
 
و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪﺍﺯﻣﺎﺩﺭﺵﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥﺑﺮﺍﯼﺗﻮﻟﺪ
 
18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢﭼﯿﮑﺎﺩﻭﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
 
ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
 
ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ
 
ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ
 
ﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻡ
 
ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ
 
ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ
 
ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ
 
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ
 
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ....
 
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ
 
ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ
 
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
 
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ
 
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ
 
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ
 
ﻧﯿﺴﺖ
 



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ، اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !
 
 
 
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .
 
 
 
 
 
 
 
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !
 
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .
 
 
 
حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .
 
 
 
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .
 
 
 
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .
 
 
 
 
 
 
 
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید !
 
دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . .
 
 
 
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد .
 
 
 
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . .
 
 
 
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ، ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . .
 
 
 
 
 
 
 
چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد .
 
 
 
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت .
 
 
 
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .
 
 
 
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد .
 
 
 
 
 
 
 
یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد !
 
 
 
دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . .
 
 
 
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش !
 
 
 
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . .
 
 
 
 
 
 
 
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
 
 
 
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده !
 
 
 
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
 
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . .
 
 
 
 
 
 
 
تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
 
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . .
 
 
 
 
 
 
 
ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
 
تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . .
 
 
 
و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ، مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . .
 
 
 
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
 
تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . .
 
 
 
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .
 
 
 
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
 
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . .
 
 
 
دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد .
 
 
 
 
 
 
 
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . .
 
 
 
 
 
 
 
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه !
 
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن .
 
 
 
وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟
 
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم !
 
 
 
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد !
 
 
 
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد .
 
 
 
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم .
 
 
 
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد .
 
 
 
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد .
 
 
 
 
 
 
 
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد .
 
 
 
 
 
 
 
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . .
 
 
 
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه
 
 
 
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . .
 
 
 
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . .
 
 
 
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

اگه خيلي احساسي هستي بهتره از خير خوندن اين داستان بگذري چون واقعا غمگينه ، خودم با خوندش تقريبا گريه كردم
 
 
 
ناگهان متوجه شدم در خانه باز مانده است. من خيلي سريع بيرون آمدم و پا به فرار گذاشتم. هوا خيلي تاريک بود و مي ترسيدم جايي بروم. براي همين هم جلوي يک مغازه شيريني فروشي نشستم و از ترس و وحشت گريه مي کردم که ماشين پليس را ديدم و از ماموران کمک خواستم.
خراسان نوشت: او را عمو صدا مي زدم و فکر مي کردم چون به من و پدرم کريستال مي دهد، آدم خوبي است، اما از روزي که توي خانه اش زنداني شدم و او با حرکات و رفتار زشت خود آزارم مي داد، فهميدم آدم کثيف و بي رحمي است.من ۱۰ شبانه روز در خانه دوست پدرم ناله کردم و اشک ريختم تا اين که بالاخره موفق شدم از آن جا فرار کنم و خودم را نجات دهم.
 
دختربچه ۹ ساله که پدرش او را در قبال خريد مقداري موادمخدر به يکي از دوستان قاچاقچي خود فروخته است در بيان داستان بغرنج زندگي اش گفت: پدرم به موادمخدر اعتياد دارد و مادرم نيز ۲ سال قبل به خاطر قاچاق ترياک دستگير شد و به زندان افتاد. من نتوانستم مثل دوستانم درس بخوانم و بعد از زنداني شدن مامان، زن غريبه اي که به خانه ما رفت و آمد داشت مرا به کريستال معتاد کرد.
 
الان يک شبانه روز است که «کريس» مصرف نکرده ام و انگار آتش به جانم افتاده!دخترک لاغر اندام که چشمان معصومش در باتلاق کبود بدبختي گرفتار شده بود در دايره اجتماعي کلانتري شهيد نواب صفوي مشهد افزود: ۱۰ روز قبل پدرم مرا همراه خود به خانه يکي از دوستانش که از او مواد مخدر مي خريد برد و گفت: دخترم اين جا منتظر باش و با بچه هاي عمو بازي کن، زود برمي گردم. من که قول داده بودم دختر خوبي باشم صورتش را بوسيدم و گفتم فقط زودتر بيا تا به خانه برگرديم.
 
آن روز بابا با عجله رفت اما ديگر از او خبري نشد و دوست پدرم در اين چند روز جلوي چشم همسرش مرا آزار و اذيت کرد و تازه مي خواست مرا در اختيار مشتريان موادمخدر که به خانه او رفت و آمد داشتند قرار دهد. فرشته ادامه داد: ديشب دلم خيلي گرفته بود و دعا مي کردم راه فراري پيدا کنم.
 
ناگهان متوجه شدم در خانه باز مانده است. من خيلي سريع بيرون آمدم و پا به فرار گذاشتم. هوا خيلي تاريک بود و مي ترسيدم جايي بروم. براي همين هم جلوي يک مغازه شيريني فروشي نشستم و از ترس و وحشت گريه مي کردم که ماشين پليس را ديدم و از ماموران کمک خواستم.
 
اين دختر کوچک در پايان با چشمان گريان گفت: از تمام باباها و مامان ها خواهش مي کنم مراقب باشند تا معتاد نشوند و بچه هاي خود را دوست داشته باشند.درخور يادآوري است با پي گيري هاي کارشناس اجتماعي کلانتري شهيد نواب صفوي مشهد و به دستور مقام قضايي، دخترک ۹ ساله به سازمان بهزيستي تحويل داده شده است و تحقيقات پليس براي دستگيري متهمان پرونده ادامه دارد.



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

یادته بهت زل میزدم بهم میگفتی چته؟
 
میگفتم اخ چه عروسی میشی تو.نه؟
 
محشر میشی واااااااااایییییییییی.
 
بلند میخندیدی و دماغمو میکشیدی
 
میگفتی تو که باز اشتباه گرفتی
 
اونی که محشر و خوچمل میشه اقای منه فهمیدی؟
 
شدی سهم خاک و داغ دیدنت تو لباس عروس موند به دلم...
 



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
 
 
 
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
 
 
 
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
 
 
 
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
 
 
 
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
 
 
 
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
 
 
 
فروشنده:360 هزار تومان
 
 
 
پسر: باشه میخرمش
 
 
 
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
 
 
 
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
 
 
 
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
 
 
 
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
 
 
 
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
 
 
 
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
 
 
 
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
 
 
 
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
 
 
 
دختر: آره
 
 
 
پسر: چقدر؟
 
 
 
دختر: خیلی
 
 
 
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
 
 
 
دختر: خوب معلومه نه
 
 
 
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
 
 
 
دست دختر را میگیرد
 
 
 
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
 
 
 
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
 
 
 
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
 
 
 
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
 
 
 
پسر وا میرود
 
 
 
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
 
 
 
چشمان پسر پر از اشک میشود
 
 
 
رو به دختر می ایستدو میگویید :
 
 
 
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
 
 
 
دختر سرش را پایین می اندازد
 
 
 
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
 
 
 
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

ﯾﻪﺭﻭﺯﺧﻮﺏ :
 
ﻣﺎﻣﺎﻥ؟
 
ﻟﺤﺎﻓﻪ ﻣﻦ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺑﻮﺩ ...!
 
ﭼﺮﺍ ﺭﻧﮕﺶ ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪﻩ؟
 
ﺑﺎﻟﺸﺘﻢ ﻣﺜﻞ ﭘﻨﺒﻪ ﻧﺮﻡ ﺑﻮﺩ ...!
 
ﭼﺮﺍ ﺍﻻﻥ ﻣﺜﻞ ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻩ؟
 
ﺑﺎﺑﺎ؟
 
ﭼﺮﺍ ﻻﻣﭗ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﮑﺮﺩﯼ؟؟ !!!
 
ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﯽ ﺍﺯﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ!
 
ﻣﮕﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻣﯿﺎﺩ؟ ...
 
چرا ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﻮ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺪﻩ ﺁﺧﻪ؟!
 
ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ...!
 
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﻨﻮ ﺷﺴﺘﻦ؟
 
ﻋﺸﻘﻢ؟ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎﺵ ...
 
ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ...
 
چرا ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ...
 
ﺍﺭﺯﺷﻤﻮ نفهمیدی ......
 



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

یه روز بهم گفت:
 
«می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
 
بهش لبخند زدم و گفتم:
 
«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
 
یه روز دیگه بهم گفت:
 
«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
 
بهش لبخند زدم و گفتم:
 
«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»
 
یه روز دیگه گفت:
 
«می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه
 
بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
 
بهش لبخند زدم و گفتم:
 
«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
 
یه روز تو نامه‌ش نوشت:
 
«من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»
 
براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم:
 
«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
 
یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:
 
«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
 
براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم:
 
«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
 
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم
 
و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه
 
(من هنوز هم خیلی تنهام)
 
 



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
»

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
 
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
 
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
 
 
 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
 
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
 
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
 
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
 
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
 
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
 
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم
 
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
 
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
 
 
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”



نويسنده : omid | تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» اثبات عشق

چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
 
وضوح حس می کردیم
 
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
 
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
 
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم
 
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم
 
تا اینکه یه روز
 
علی نشست رو به رومو
 
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
 
دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
 
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
 
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد
 
گفتم:تو چی؟گفت:من؟
 
 
گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟
 
برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو
 
گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم
 
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
 
هنوزم منو دوس داره
 
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه
 
گفت:موافقم…فردا می ریم
 
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من
 
بود چی؟…سر
 
خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
 
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم
 
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
 
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره
 
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
 
هردومون دید…با
 
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
 
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس
 
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
 
می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم
 
علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
 
که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
 
ناراحتی بود…یا از
 
خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
 
شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش
 
گفتم:علی…تو
 
چته؟چرا این جوری می کنی…؟
 
اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
 
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم
 
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
 
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟
 
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم
 
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و
 
اتاقو انتخاب کردم
 
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
 
طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه
 
خودت…منم واسه خودم
 
دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
 
کرده بودم…حالا به همه چی پا زده
 
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی
 
جیب مانتوام بود
 
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
 
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون
 
توی نامه نوشت بودم:
 
علی جان…سلام
 
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم
 
ازت جدا می شم
 
می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی
 
شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر
 
برام بی اهمیت بود که حاضر
 
بودم برگه رو همون جاپاره کنم
 
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه
 
توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز.
 



نويسنده : omid | تاريخ : چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» امتحان عشق

حمید به راستی عاشق و شیفته من بود و من از اینکه توانسته بودم به راحتی و بدون هیچ زحمتی چنین شیفته شوریده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجیدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.

 

یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشوید و روز دیگر از او می خواستم که مرا به گرانترین رستوران شهر ببرد. روز دیگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نیمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگیرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز دیگر خودم را به مریضی میزدم واز او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.

 

حمید همه این کارها را بدون هیچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطیع و رام بود که کم کم یادم رفت حمید به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فامیلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که "حمید خر خودم است و هر چه بگویم گوش می کند."

 

صورت سرخ و چشمان شرمنده حمید نشان داد که او از این جمله من ناراحت شده است اما با همه اینها هیچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسیر صحبت را عوض کرد.

 

شب که منزل خود برگشتیم حمید در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنایش را نفهمیدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اینکه یک شوخی ساده بود قضیه را به فراموشی سپردم. آن شب حمید گفت: "عشق موجود حساسی است و از اینکه کسی به او شک کند و مهمتر از اینکه کسی او را امتحان کند، بدش می آید."

 

 

 

کم کم این فکر به مخیله ام افتاد که حمید در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصیت است و من موجودی بسیار برتر و والاتر از او هستم. حتی گاهی اوقات به این فکر می افتادم که شاید اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم و به حمید "بله " نمی گفتم حتما مرد بهتری نصیبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم. احساس قربانی بودن و حیف بودن به تدریج بر من قالب شد و کار به جایی رسید که هر چه حمید بیشتر نازم را می کشید و بیشتر برای برآوردن آرزوهایم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقیرتر می شد. کار به جایی رسید که دیگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بیدار نمی شدم و شبها برایش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.

 

حمید همه این بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فامیل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد. همه زنها و دختر های فامیل به این عشق شور انگیز حمید غبطه می خوردند و من مغرورتر از همیشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آیند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.

 

بالاخره من باردار شدم و یک دختر و پسر دوقلو به دنیا آوردم.

 

دخترک شباهت عجیبی به حمید و پسرک شباهت غریبی به من داشت. دوران بار داری و دو سال بعد از آن هیکل و اندام مرا به کلی تغییر داد و چهار چوب بدن من دیگر آن ظرافت و جذابیت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حمید را مسبب این اتفاقات میدانستم. به هر حال اگر حمید به خواستگاریم نمی آمد من می توانستم مدت بیشتری زیبایی و جذابیت زمان جوانی را حفظ کنم.

 

ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی دیگری داد. حمید هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختیار برای دخترک نگران تر بود. روزی دلیل این نگرانی را از حمید پرسیدم و او بالبخند تلخی گفت: "تربیت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسیب پذیرتر از پسران هستند."

 

اما من این توضیح را قبول نکردم و گفتم که دلیل این محبت بیش از اندازه شباهت بیش از اندازه دخترک به اوست. بعد برایش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبیه خودش شود. حمید مدتها به این جمله من خندید ولی با این همه ذره ای از حالت تسلیم و عشق بی قید و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوریدگی و شور و عشق حمید نسبت به من و بچه هایش بیشتر می شد جسارت و زیاده روی من در امتحان گرفتن از عشق حمید بیشتر می شد.

 

دیگر مطمئن بودم که حمید به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هایم را نسبت به عشق و شوریدگی اش بیشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بیشتر تقویت می شد.

 

اما همه این تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصیت حمید روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد...

 

پسر عموِیم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فامیل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حمید خواستم تا هدیه ای گرانقیمت تهیه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آینده اش در کشور صحبت کند.

 

در حال صحبتها ودر حالی که حمید در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که :

 

"اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم."

 

بدون توجه به این که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم:

 

"افسوس که دیر شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حمید شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم."

 

جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهین آمیز بود که سکوتی سهمگین بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حمید برگشت. حمید مردی که همیشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسلیم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هایش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که دیگر آن نگاه حمید عاشق و شوریده نبودخطاب به من گفت:

 

"هنوز دیر نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون دیگر آنها متعلق به تو نیستند!"

 

 

 

حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد. اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم. 

 

بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است. به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.

 

وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است  به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام.

 

دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم. حمید نوشته بود:

 

"وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!"

 

وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.

 

سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم.

 

شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت:

 

"انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند."

 

شش ماه در تنهایی گذشت.

 

من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم. حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت. تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.

 

پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند. پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: "دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی!"

 

و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: "حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا می‌شود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!"

 

پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم.  منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود. برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند.

 

دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حمید نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.

 

ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچه‌ها چشم به در دوختم.

 

بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند. اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.

 

روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که: "از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچه‌ها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت."

 

ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود. مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.

 

چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچه‌ها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.

 

خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند. اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت:

"اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟"

لینک منبع www.pastman13.mihanblog.com

 



نويسنده : omid | تاريخ : چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» داستان مانی و نظر مشاور

آن روز گذشت و به کلی این موضوع را فراموش کرده بودم که بعد از مدتی دوباره برای خرید به همان مرکز خرید رفتیم. باز هم با «مانی» روبه‌رو شدیم. این بار همین که ما را دید به سوی ما آمد و گفت: خوشحالم که دوباره شما را می‌بینم. سپس رو به من کرد و گفت: ببخشید! می‌تونم شماره تلفن شما را داشته باشم؟
 
من گفتم: نه، نمی‌تونین! بعد از این جواب قاطع و صریح من، سرش را زیر انداخت و از ما دور شد.
وقتی به خانه برگشتم و خریدها را جابه‌جا می‌کردم چشمم به یک یادداشت افتاد که در یکی از کیسه‌ های خرید قرار داشت.
 
در آن نوشته شده بود «خواهش می‌کنم زیاد منتظرم نذار! به خدا قصد مزاحمت ندارم لطفا به این شماره تلفن زنگ بزن تا برایت توضیح دهم؛ مانی‌»
 
نوعی صداقت و سادگی در آن یادداشت وجود داشت که سخت فکر مرا به خود مشغول کرد.
 
بیشتر از ۲ روز نتوانستم مقاومت کنم و زنگ نزنم. وقتی زنگ زدم و مانی صدایم را شنید با شوق و شعفی کودکانه فریاد زد و گفت: هورا می‌ دونستم که زنگ می‌زنی، می‌دونستم!
 
صحبت‌های تلفنیمان ادامه پیدا کرد و کم‌کم ساعات تماس‌ هایمان طولانی و طولانی‌ تر شد.
 
طی آن تماس‌ها دریافتم مانی ۲۸ سال دارد و ۴ سال از من بزرگ‌تر است و تک‌ پسری است که سال‌هاست پدرش را از دست داده و با مادربزرگ و مادرش زندگی می‌کند. سال چهارم دانشگاه را می‌گذراند و فعلا هم شغلی ندارد. به گفته خودش مادرش از او خواسته تا پایان درس‌هایش به فکر داشتن شغل نباشد.
 
از آنجا که وضع مالی خانواده مانی خوب بود، آنها پس از فوت پدر هم در رفاه زندگی می‌‌کردند. تمامی تصمیمات مالی و اداره همه امور برعهده مادرش بود که به خوبی از پس آنها برمی‌آمد. آشنایی ما به تدریج بیشتر شد تا آنجا که خانواده‌هایمان از آشنایی و علاقه‌مان مطلع شدند.
 
مدت کوتاهی بعد از اطلاع هر دو خانواده از این ماجرا صحبت خواستگاری پیش آمد و طی مراسمی من و مانی به عقد یکدیگر درآمدیم تا پس از پایان تحصیلات‌مان ازدواج کنیم.
 
از نظر من بیشترین صفتی که در مانی برجسته بود صداقتش بود و محبت بدون قید و شرط و به نوعی کودکانه‌اش! وجود این صفات در او و علاقه من باعث می‌شد تا نسبت به خیلی از رفتارهای نامعقول مانی حساس نباشم و آن را قبول کنم.
 
مثلا اینکه بدون اجازه مادر یا مادربزرگش هیچ کاری انجام نمی‌داد. در مورد هر مسئله کوچک و بزرگ اولین و آخرین نظر را آنها می‌دادند. حتی در مورد مسائلی که فقط مربوط به ما دو نفر می‌شد آنها بودند که نظر می‌دادند و تصمیم می‌گرفتند.
 
اگر به مانی اعتراض می‌کردم بلافاصله می‌گفت: من هرگز روی حرف مادرم حرف نمی‌زنم. کارهای مادرم همیشه درست بوده و من به او ایمان کامل دارم. بهتر است تو هم با اطمینان کامل همه کارها را به مادرم بسپاری!
 
ولی من که دختر اول خانواده و تا حدی متکی به خودم بار آمده بودم، نمی‌توانستم بپذیریم که مادرش تصمیم‌گیرنده مطلق همه امور ما باشد. من معتقد بودم راهنمایی گرفتن و استفاده از تجارب بزرگ‌ترها بسیار هم خوب است ولی تفاوت دارد با اینکه اختیارات همه امور را به آنها بسپاریم. به مانی گفتم: ما تا کی‌ می‌توانیم متکی به دیگران باشیم؟ حتی اگر آن فرد مادر دلسوز و مدیری چون مادر تو باشد.
 
فکر کردم شاید اگر مدتی از خانواده‌اش دور باشیم وابستگی‌اش کمتر می‌شود؛ به همین دلیل به پیشنهاد من،‌ به یک سفر دو هفته‌ای رفتیم. در آن سفر مانی هر چند ساعت یک‌بار به مادرش زنگ می‌زد و تمام اتفاقات را گزارش می‌داد. حتی در مورد لباس پوشیدن یا غذا خوردن باز مادرش بود که از راه دور می‌گفت که چه بپوشد که مبادا سرما بخورد، یا
 
اوایل اهمیت زیادی به این وابستگی غیرعادی که حتی از یک نوجوان هم بعید بود، نمی‌دادم ولی به تدریج همه این توجهات و وابستگی‌ها تبدیل به حساسیت شدید در من شد به طوری که بیشتر کارمان به مشاجره می‌کشید. به او می‌گفتم: من همسر تو هستم نه مادرت!
 
من نیاز به همسری دارم که بتوانم به او تکیه کنم و برای هر مسئله و موضوع کوچکی دیگران برایمان تصمیم نگیرند، پس کی می‌‌خواهی بزرگ و مستقل شوی؟
 
ما قرار است زیر یک سقف برویم و با هم زندگی کنیم باید یاد بگیریم که روی پای خود بایستیم و کارهایمان را خودمان انجام دهیم.
 
یک روز که بیشتر و جدی‌تر از همیشه جر و بحث کردیم، ناگهان مانی زیر گریه زد و گفت: تو فکر می‌کنی که خودم مایلم اینگونه رفتار کنم؟ نه! ولی چه کنم که نمی‌توانم. از همان دوران کودکی یاد گرفتم که باید به حرف مادرم گوش کنم و هر کاری را که او تایید می‌کند و دوست دارد، انجام بدهم حتی اگر برخلاف خواسته و میلم باشد ولی نمی‌توانم با او مخالفت کنم.
 
بعد از اعترافات مانی در آن روز خیلی دلم به حالش سوخت و نوعی همدلی و همراهی بیشتری نسبت به او در من به وجود آمد.
 
تا ۲ ماه دیگر از دانشگاه فارغ‌‌التحصیل می‌شدیم. به مانی پیشنهاد دادم تا به‌دنبال شغلی بگردیم تا در‌ آینده بتوانیم از درآمدش زندگی‌مان را اداره کنیم.
 
طبق معمول مانی حرف‌های مرا به مادرش منتقل کرد و مادر مانی گفت: پسر من نیازی ندارد که کار کند. چون به اندازه کافی سرمایه داریم که بتواند چرخ زندگی شما بچرخد.
 
مانی هم از خداخواسته گفت: مامان درست می‌گه! کی حوصله داره که با ده‌ها نفر ارباب‌رجوع سر و کله بزنه و صبح بره و شب بیاد. ما که مشکلی نداریم هم خرجی داریم هم خونه! با تعجب پرسیدم: هیچ معلومه که چی داری میگی؟ کدوم خرجی؟ کدوم خونه؟
 
مانی گفت: مادرم هر ماه مبلغی به عنوان خرجی به ما می‌ده و بعد هم قرار شده که مادربزرگم طبقه بالا رو خالی کنه و به اتفاق مادرم در طبقه پایین زندگی کنن و ما هم در طبقه بالا!
 
با عصبانیت و دلخوری پرسیدم: ممکنه بفرمایید که این تصمیمات رو کی گرفته‌اید که من بی‌خبرم؟
گفت: چند روز پیش با مادرم!
 
من که دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود، گفتم: یعنی بی‌خیال این همه سال درس خواندن و مستقل شدن؟!در ادامه با عصبانیت گفتم: پس بفرمایید با مادرتون زندگی کنید و دیگر هم نیاز نیست که مادربزرگ‌تون طبقه بالا رو خالی کنن! چند ماه از این ماجرا می‌گذرد نه جواب زنگ‌های مانی را می‌دهم و نه راضی شده‌ام تا به این پیوند خاتمه دهم.ولی هر چه فکر می‌کنم می‌بینم که نمی‌‌توانم با چنین فرد بی‌اراده و ضعیفی کنار بیایم و از طرفی هم دوستش دارم و می‌دانم که او هم مرا بسیار دوست دارد.
 
نمی‌‌دانم چه کنم؟
آیا می‌توان به آینده و یک زندگی مستقل امید داشت؟
 
 
نظر مشاور
 
مسلم است خانواده باید در تمام دوران کودکی از فرزند خود در زمینه‌های مختلف جسمی،روانی، عاطفی و آموزشی حمایت کند. نباید وظیفه خانواده تنها توجه به رشد جسمی باشد بلکه رشد عاطفی، روانی و توجه به رشد آموزشی (اجتماعی) کودک از اهمیت بیشتری برخوردار است. تربیت یک بعدی بدترین نوع تربیت است که جبران آن در بزرگسالی اگر غیرممکن نباشد به سادگی نیز انجام نمی‌شود.
 
در برخی از موارد کودک تحت تاثیر عوامل مختلف از نظر تربیتی و ثبات شخصیت با کمبود و ناهنجاری‌هایی مواجه می‌شود در این گونه موارد خانواده نقش جبران کمبودها و التیام ناهنجاری‌ها را دارد که برنامه‌ریزی صحیح قابل درمان است. البته در سنین پایین‌تر آسان‌تر است.
 
یکی از مشکلات مهمی که بیشتر کودکان تک‌ والدی ناهمجنس با آن روبه‌رو می‌شوند جابه‌جایی نقش‌ها و الگوپذیری نادرست است. پسری که پدر خود را در کودکی از دست داده است یا به سبب جدایی و طلاق والدین از پدر دور می‌شود از لحاظ عاطفی، احساسی تحت تاثیر مادر قرار می‌گیرد و این وابستگی موجب اختلاف در شخصیت و رفتار او می‌شود. نداشتن الگوی مناسب باعث آسیب در یادگیری کودک و نوجوان و بروز مشکلات در بزرگسالی می‌شود.
 
در اینگونه موارد می‌توان از دایی، عمو یا شخص موفق و مطمئن دیگری کمک گرفت تا الگوی مناسبی برای فرزند باشد.
به نظر می‌رسد مانی دچار شخصیت وابسته است و باید از طریق روانشناسی و به شیوه خانواده‌درمانی معالجه شود و با کمک یک روان‌درمانگر یا مشاور، همه اعضای خانواده برای رسیدن به درمان قطعی همکاری کنند.



نويسنده : omid | تاريخ : چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» یک داستان عاشقانه واقعی غم انگیز مربوط به سال 1380 عشق چتی

داستان یک عشق واقعی غم انگیز مربوط به سال ۱۳۸۰
 
علی جعفری نویسنده وبلاگ ” پلاک ۱۴ ” در آخرین پست وبلاگش به داستان یک ماجرای واقعی از یک خواستگاری پرداخته است .
وی در ابتدای این مطلب مینویسد: این داستان رو خیلی وقت بود میخواستم بنویسم ولی فرصتش پیش نمیومد.ماجرای این داستان کاملا واقعیه و درسال ۸۰اتفاق افتاده منتهی اسامی رو تغییردادم .این ماجرای واقعی یک عشق است که بدلیل کم توجهی و تعیین معیارهای غلط باپیشمانی همراه شد.ماجرایی که شاید هیچ وقت از ذهن بازیگران آن پاک نشود
درادامه این مطلب داستان این ماجرا اینگونه شرح داده میشود که :
 
 
اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شدآآآآ
 
چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .
 
حمید اطلاعات خوبی داشت همیشه مورد توجه بقیه قرار میگرفت انگار جواب همه سوالات رو داشت نمیدونم ازکجا میاورد اما انصافا بدون فوت وقت جواب خیلی ها رو میداد .
 
ازش خوشم میومد ولی بخودم اجازه نمیدادم این علاقه رو بروز بدم میترسیدم تصورغلطی پیش بیاره برای همین همیشه باهاش کلنجار میرفتم با اینکار قصد داشتم اول اطلاعات بیشتری ازش بدست بیارم دوم اینکه بقیه فکرکنن ازش خوشم نمیاد.
 
این بحث ها یکسالی بود مارو بخودش مشغول کرده بود از مسایل اجتماعی و خانوادگی گرفته تا مسایل دینی و سیاسی همه چیز توی سبد بحث های ما پیدا میشد به قول بعضی ها از شیرمرغ تا جون آدمی زاد
 
این بحث ها توجه حمید رو هم به من جلب کرده بود خودش که میگفت اوایلش فقط به چشم خواهری به من نگاه میکرد اما بعدا این رابطه به یک ارتباط تنگاتنگ مبدل شد. چند ماه قبل بخاطر یک مسئله مجبور شدم کسی رو بهش در دانشگاه معرفی کنم همین باعث شد ایمیلمون رو باهم رد و بدل کنیم این اولین جرقه ارتباط من و حمید بود.
 
حمید مطالب خوبی برام ارسال میکرد و کوچکترین تصوری از مطالبی که برای هم ارسال میکردیم برامون بوجود نمیآورد اما یک روز باتعجب یک داستان عاشقانه برام فرستاد .
 
تعجب کردم گفتم شاید اشتباه کرده ولی فرداش یه ایمیل دیگه برام فرستاد که نظرت درباره ایمیل قبلی چی بود؟
 
من که بهم برخورده بود باهاش تند شدم وجواب بدی بهش دادم ولی اون برام توضیح مفصلی ارسال کرد .متقاعد نشدم ولی ترجیح دادم که به روی خودم نیارم.
 
یه روز یه ایمیلی فرستاد که منو وادار به فکرکردن کرد. باخوندن این مطلب ازخودم خجالت کشیدم و بعضی از رفتارهام جلوی چشمم رژه میرفتن و اعصابم رو داغون میکردن.
 
براش نامه ای نوشتم و ازش عذرخواهی کردم وسعی کردم یجوری ازدلش دربیارم ولی این نامه کاردستم داد چون حمید پشت بندش ازم خواستگاری کرد.دهنم بازمونده بود این پسره چی درمورد من فکرکرده ؟نه سن و سالمون به هم میخوره نه شرایط اجتماعی خانواده هامون اون تازه دانشجو بود و من داشتم فوق لیسانسمو میگرفتم خلاصه کلی باهم تفاوت داشتیم ولی حقیقتش توی دلم علاقه خالصانه ای رو لمس میکردم که همه اینا رو نادیده میگرفت .
 
کم کم کار به تلفن کشی وحمید دست بردار نبود ازم میخواست که جوابش رو بدم ومن بخودم اجازه نمیدادم اینکار رو بکنم چون واقعا تفاوتهای فاحشی داشتیم .
 
چند ماه بود که گیرداده بود بیاد با خانواده صحبت کنه ولی من میترسیدم سرخورده بشم برای همین باغرور اجازه نمیدادم حرفش رو ادامه بده ….
 
تااینکه بایکی از دوستانم مشورت کردم واون بهم گفت :یکبار بگذار بیاد وخودش وضعیت خانواده شمارو ببینه شاید خودش منصرف بشه اگرهم نشد جوابش رو بده خب بگو که نمیتونی باهاش زندگی کنی.ولی واقعیت این نبود ته دلم عالم دیگه ای بپا بود که غرورم اجازه نمیداد زیرپام بگذارمش
 
بالاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت کنیم و امروز همون روزه اصلا نای تکون خوردن از جام رو ندارم.
 
همین فکرا رو میکردم که چشمم رو گردوندم به سمت ساعت دیواری اتاق خوابم
 
وای خدای من ساعت ۸ شد من هنوز اینجام …بلند شدم و سریع مانتو وچادر رو پوشیدم و راه افتادم به سمت دانشگاه مادرم هرچی داد میزد که دختر بیا صبحونه آمده کردم انگار نه انگار
 
تامحل کارم دردانشگاه فاصله نیم ساعته ای بود که باماشین خودم کمتر از ۵دقیقه اون رو طی میکردم .سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت اتاقم اونجا رو مرتب کردم و به آقا رحیم گفتم بره چندتا شاخه گل مریم برام بخره تا اتاقم خوش عطر بشه .
 
ساعت داشت ۱۰میشد دل توی دلم نبود رفتم سراغ آبسردکن توی راهرو و یه لیوان آب پرکردم وسرکشیدم .همینطور که داشتم میخوردم دور زدم به سمت اتاقم که برگردم دیدم یک جوان جلوی اتاقم داره سرک میکشه .رفتم نزدیک و گفتم بفرمائید ؟ گفت :سلام خانم ببخشید باخانم…کارداشتم گفتم خودمم .یک دفعه نگاهمون به هم تلاقی پیداکرد و عین آدمهای خشک شده به هم نگاه کردیم من زیرلب گفتم :حمیداقا؟ و همزمان اونم زیرلب گفت:فرخنده خانم؟
 
نمیخواستم متوجه دستپاچگیم بشه خودمو سریع جمع وجور کردم و گفتم :بله و بادست اشاره کردم به طرف اتاق که بفرمائید.
 
پسرخوبی به نظر میرسید به دلم نشسته بود ولی نباید متوجه میشد که بهش علاقمند هستم ممکن بود سوارم بشه و ازاین علاقه به نفع خودش استفاده کنه .اون روز کلی حرف زدیم واون ازمن گله میکرد که چرا این همه مدت اجازه نداده بیام به خواستگاریش ومن هم هی توجیه میکردم .
 
ازحرفای حمید فهمیدم که اون پسربزرگ خانواده است و پدرش رو ازدست داده از۱۴سالگی مجبوربوده هم کار کنه هم درس بخونه دوتا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت که خرج اونها رو هم میداد .خواهرش قراربود چند ماه بعد ازدواج کنه برای همین حمید باید سخت کارمیکرد تا بتونه جهیزیه خواهرش رو جور کنه برای همین علاوه برشیفت روز درکارخونه شبها هم دریک کارگاه طلاسازی کار میکرد .شب بیداریهاش پای چشماش گود انداخته بود واستخونهای گونه اش بیرون زده بود معلوم بود سختی زیادی رو داره تحمل میکنه حقا بهش میبالیدم که یک تنه داره بار مادروخواهرها و درس و مشق خودش رو بدوش میکشه و زیر این بار سنگین خم به ابرو نمیاره
 
دونستن اینها علاوه براینکه منو بابت رفتارگذشته ام پیش حمید شرمنده میکرد علاقه ام رو بهش دوچندان کرده بود.
 
نزدیکهای ساعت ۱۲بود که حرفامون تموم شد حمید بایدبرمیگشت ترمینال تا مجبور نشه یک روز دیگه هم مرخصی بگیره .بعداز خداحافظی وقتی به قامت خمیده اش و نگاهش که ازاون آتیش شعله میکشید نگاه میکردم غم عجیبی قلبم رو میفشرد.دیگه طاقت نداشتم برای همین سریع خداحافظی کردم و برگشتم داخل اتاق و در رو از پشت قفل کردم و ازپنجره قدمهای سنگین حمید رو نگاه میکردم و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ، انگار نمیخواست مشهد رو رها کنه بالهای این پرنده باخاک مشهد سنگین شده بود .برای آخرین بار برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد .قرار شده بود حمید بره و این بار با مادر وخواهرش بیاد تا حرفای رسمی بین اونا و پدرو مادر من رد وبدل بشه .
 
چندروزی بود ازش خبری نبودکلافه شده بودم هی به گوشی موبایلم نگاه میکردم ببینم تماس پاسخ داده نشده ای وجود نداره ؟ولی خبری نبود که نبود .سه روز…پنچ روز…یکهفته …دوهفته …نخیرخبری نبود که نبود ازش کفری شده بودم هرچی بدو بیراه بود نثار حمیدو هرچی مرده میکردم که اینقدر هم مگه آدم میتونه پست باشه ؟
 
نه به اون همه اصرارش ونه به این همه بی تفاوتی میترسیدم پشیمون شده باشه و آبروی من جلوی دوست وهمکارو خانواده بره .همینطوری هم نمیتونستم نگاه سنگینشون رو روی خودم تحمل کنم .توی همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد پریدم بالا درسته تلفنه بود که داشت زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ازتهرانه همون شماره ای که حمید باهاش زنگ میزد.گفتم باید حالشو بگیرم. برای همین قطعش کردم .به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد ومن دوباره قطع کردم.اینکار چندبار تکرار شد.نمیخواستم جوابش رو بدم خیلی ازش دلخوربودم .نامرد پست فطرت منو به بازیچه خودش کرده
 
گوشی رو برداشتم تااگه اینبار زنگ زد هرچی توی دلم هست خالی کنم روی سرش .تازنگ زدمن دکمه OK رو زدم خواستم بگم :بروگمشوهمون جایی که تاحالا بودی…تاگفتم:برو…صدای یک زن اومد که میگفت :الو…الو
 
تعجب کردم وجواب دادم :بفرمائید.
 
-ببخشید فرخنده خانم ؟
 
-بله خودم هستم !شما؟
 
- من ریحانه هستم خواهر حمید
 
آب دهنمو فرو بردم وگفتم :-بله سلام بفرمائید.
 
-راستش….
 
چند دقیقه ای برام حرف زد نمیدونم کی روی پاهام بلند شده بودم و خودم خبر نداشتم تمام بدنم خشک شده بود.چیزهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم مگه میشه آخه؟ حتما دروغه حتما منو میخوان بازی بدن گوشی توی کنار گوشم سنگینی میکرد آروم آوردمش پائین وحرفای ریحانه رو دوباره مرورشون کردم….
 
آره حمید اون روز بعد از خداحافظی بامن به ترمینال میره تابرگرده تهران توی راه اتوبوس تصادف میکنه وحمید پرمیکشه به اسمون حمید حالا شده بود یه کبوتر توی حرم امام رضا(ع) ومن دوباره شرمنده اون و قضاوتهای نابجام .
 
خواهرش میگفت :تمام ماجراهای بین خودش و من رو دردفترخاطراتش نوشته بود وآخرین بارهم ازتصمیمش برای اومدن به مشهد نوشته بود وعلتش ..حمید نوشته بود :
 
امام رضا سلام
 
ممنونم که منو قابل دونستی و میخای با این وصلت زائرهمیشگیت کنی منو
 
اقاجون قول میدم کبوتر حرمت بشم و روی سرزائرات پربگیرم با بالهای خودم روی سرشون سایه بندازم تا ناراحت نشن
 
ریحانه میگفت :این سفراولین وآخرین سفرحمیدبه مشهد بود
 
حرفاش داشت داغونم میکرد.انگار سرم سنگین شده بود.وقتی سرمو بلند کردم دیدم روبروی پنجره فولادم شعاع نگاهم رو دوختم به حرم و اشک همینجوری ازچشمام جاری میشد کمی بالاتر که نگاه کردم یه کبوتر بالای سرم داشت میچرخید...
 
* بنظر من که قسمتشون بوده وقتی خوندم متاسف شدم در هر حضوری حکمتی است آدما بی دلیل سر راه هم قرار نمیگیرن گاهی برای یادگیری یک چیز...



نويسنده : omid | تاريخ : چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» زندگی عاشقانه شهید چمران از همسرش

مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می‌كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌­ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد .
 
 پدرم بین آفریقا و چین تجارت می­كرد و من فقط خرج می‌كردم، هر طوری كه می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می­‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آن جا می‌خرید.
 
در دیداری كه به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسه‌ای داریم برای نگهداری بچّه‌های یتیم. فكر می‌كنم كار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایی آن جا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.
 
یك شب در تنهایی همان طور كه داشتم می‌نوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی می‌سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود:
 
«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود»
 
 آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم.
 
هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران ...»
 
 مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می‌كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌­ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كر د ...
 
 مصطفی شروع كرد به خواندن نوشته‌های من، گفت: «هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز كرده‌ام» و اشك‌هایش سرازیر شد ...
 
 من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همان جا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند»
 
من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌كنند كه شما چرا خانمی ‌را كه حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌كرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ مرا به بچه‌ها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آن چنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد ...
 
 (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود)
 
 
 
آن روز همین كه رسید خانه در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» و غاده كه چشم‌هایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی ... من نمی‌دانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن ...
 
گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاَ فكر این جا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده.
 
 مادرم گفت: «حال شما را كجا می‌خواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: می‌خواهم بروم مؤسسه با بچه‌ها» مادرم رفت آن جا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ...
 
 مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را می‌بوسید و اشك می‌ریخت. مصطفی خیلی اشك می‌ریخت. مادرم تعجب كرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.
 
 روزی كه مصطفی به خواستگاری‌اش آمد مامان به او گفت: «شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید این طور كه در خانه‌اش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، این طور بود. حتی وقت‌هایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌كرد خودش تخت را مرتب كند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌كرد.
 
 ... من گاهی به نظرم می‌آمد مصطفی سعه‌ای دارد كه می‌تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی‌های زندگی مشتركمان در مدرسه جبل عامل را.
 
خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان( كه لبنانی‌ها رسم دارند و دور هم جمع می‌شوند ) مصطفی مؤسسه ماند نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان اینها كه رفته‌اند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌كنند كه چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم سرگرمشان كنم كه اینها هم چیزی برای تعریف كردن داشته باشند. گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید» اشكش جاری شد گفت: «خدا كه می‌بیند»
 
 
 
آخرین نامه مصطفی را باز کرد
 
 
 
و شروع به خواندن كرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس می‌كنم فریاد می‌زنم می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌كنم با تو به سوی مرگ می­روم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با كرامت. من احساس می‌كنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌كند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس كنید كه وجودتان در وجودم ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق كه مصیبت را به لذت تبدیل می‌كند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت ...»
 
 حتی حاضر نبود كولر روشن كند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت، «چطور كولر روشن كنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند»
 
غاده اگر می‌دانست مصطفی این كارها را می‌كند، عقب نمی‌آید اهواز می‌ماند و این قدر به خودش سخت می‌گیرد هیچ وقت دعا نمی‌كرد زخمی‌ بشود و تیر به پایش بخورد. هر كس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: «غاده دعا كرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم»
 
 قرار نبود برگردد ... من امشب برای شما برگشته‌ام
 
 ـ نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشته‌ای برای كارت آمدی.
 
 ـ امشب برگشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نكرده‌ام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم كه این جا باشم ...
 
 وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز كشیده فكر كردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یك روز كه آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دست‌هایم را بوسید ... آن شب خیلی تعجب كردم كه وقتی حتی پایش را بوسیدم تكان نخورد احساس كردم بیدار است اما چیزی نمی‌گوید چشم‌هایش را بسته بود ... و گفت: «من فردا شهید می‌شوم ... ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم ... من فردا از این جا می‌روم و می‌خواهم با رضایت كامل شما باشد ...» آخر رضایتم را گرفت ... نامه‌ای داد كه وصیتش بود گفت تا فردا باز نكنید.
 
 چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فكر می‌كرد؟ مصطفی كه كنار اوست. نگاهش كرد. گفت: «یعنی فردا كه بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت: «نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین كنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا كردم كه مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمی‌گردد. دویدم و كُلت كوچكم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود ... مصطفی در اتاق نبود ...
 
 ... بعد بچه‌ها آمدند كه ما را ببرند بیمارستان گفتند دكتر زخمی‌ شده، من بیمارستان را می‌شناختم وارد حیاط كه شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. می‌دانستم كه مصطفی شهید شده و در سردخانه است زخمی ‌نیست.
 
 
 
من آگاه بودم كه مصطفی دیگر تمام شد ...
 
 
 
احساس می‌كردم خدا خطرات زیادی رفع كرد به خاطر مرد صالحی كه یك روز قدم زد در این سرزمین به خلوص ...
 
 مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. شب‌ها گریه می‌كرد راه می‌رفت ... بیدار می‌ماند ... آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سكینه خوابیده، آرامش گرفتم.
 
 چون ما در تهران خانه نداشتیم، در مسجد محل، محله بچگی‌اش غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم ...
 
 ... تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاك كردند. آن شب باید تنها بر می‌گشتم آن لحظه احساس كردم كه مصطفی واقعا تمام شد ... بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم حتی پول نداشتم خرج كنم ...
 
... هر شب را یك جا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا كنار قبر مصطفی ...
 
 از لبنان كه آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم كه هیچ ...
 
 می‌گفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یك جور نداشته باشم بهتر است ...
 
 خدایا من از تو یك چیز می‌خواهم با همه اخلاصم كه محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من می‌خواهم كه بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فكر كند مثل گلی زیبا كه در راه زندگی و كمال پیدا كرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می‌خواهم غاده به من فكر كند، مثل یك شمع مسكین و كوچك كه سوخت در تاریكی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس كوتاه.
 
 می‌خواهم او به من فكر كند، مثل یك نسیم كه از آسمان روح آمد و در گوشش كلمه عشق گفت و رفت به سوی كلمه بی‌نهایت.
 
 خانم غاده چمران بعد از شهادت ایشان خواب او را می­بینند و این گونه تعریف می­کنند:«مصطفی» در صندلی چرخ­داری نشسته بود و نمی­توانست راه برود دویدم و پرسیدم: مصطفی چرا این طور شدی؟
 
 گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم، چرا سکوت کردید؟
 
 پرسیدم: مگر چه شده؟
 
 گفت: برای من مجسمه ساخته­اند، نگذار این کار را بکنند برو آن را بشکن.
 
 بعد از این که این خواب را دیدم پرس و جو کردم و شنیدم که در دانشگاه شهید چمران اهواز از مصطفی مجسمه ساخته­اند. و سپس می­گوید: این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است.
 
 
 
... گاهی فکر می­کنم اگر همۀ ایران را به نام چمران می­کردند این، دلم را خوش می­کند؟ آیا این یک لحظه از لبخند مصطفی، از دست محبت مصطفی را جبران می­کند، هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.
 



نويسنده : omid | تاريخ : چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» عشق و تاریخ مصرف

منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد. ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟! بعد سكوتی میانشان حكمفرما شد. منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ؟! ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد. منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
 
درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود جوانه زد.
از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند. آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت. منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می كرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.
 
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...
 
در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد ! منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان آنجا هم نتوانستند كاری بكنند.
 
بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...
ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد !!! منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معركه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.
 
حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !
 
یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من كردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در آنجا با هم محرم شده بودند. منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند. گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org منصور به درختی تكیه داد و سیگاری روشن كرد. وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت. و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد ! ژاله هم می دید هم حرف می زد ... گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده ! منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی ؟! منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت و گفت: مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟ دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد ... بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سرشو به علامت تاسف تكون داد و گفت: همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد. همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود ! منصور میون حرف دكتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟ دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه ! منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...



نويسنده : omid | تاريخ : چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» عناوين آخرين مطالب