❧❧❧❧عشق❤سیاه❧❧❧❧




   ❧❧❧❧عشق❤سیاه❧❧❧❧


   
موضوعات مطالب
نويسندگان وبلاگ
آمار و امكانات
»تعداد بازديدها:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 109
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 127
بازدید ماه : 109
بازدید کل : 17246
تعداد مطالب : 152
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1



طراح قالب

Template By: LoxBlog.Com

درباره وبلاگ

سلام به همگی خوبین خوبم یه چیزی میخواستم بگم زیاد وقتتون رو نمیگیرم برای تبادل لینک همیشه اماده هستم ...یا علی...
لينك دوستان
» قالب وبلاگ

» فال حافظ

» قالب های نازترین

» جوک و اس ام اس

» جدید ترین سایت عکس

» زیباترین سایت ایرانی

» نازترین عکسهای ایرانی

» بهترین سرویس وبلاگ دهی

ساخت بنر تبلیغاتی کاملا رایگان
ساخت چت روم کاملا تضمینی و رایگان...
پرورش بوقلمون
اسمانی خونی
وای فای تفاوت را احساس کنید
پایه گردان چرخشی خورشیدی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق سیاه و آدرس omid456654.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشيو مطالب
پيوند هاي روزانه
» مرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی

روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار

یک جایی شبیه دل خودش ،

کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،

کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،

دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،

خیابان ساکت بود ،

فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد

در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را

صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،

هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،

مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد

صدای گام هایی آمد و .. رفت ،

مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،

خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،

اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،

مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،

معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،

به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر،

گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...

فاطمه باز هم خندیده بود ،

آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،

برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،

تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،

آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،

رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،

مثل فروختن یک دانه سیب بود ،

حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،

پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد

یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،

پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،

صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،

- داداش سیگار داری؟

سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،

نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :

- پولام .. پولاااام ،

صدای مبهم دلسوزی می آمد ،

- بیچاره ،

- پولات چقد بود ؟

- حواست کجاست عمو ؟

پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،

جای بخیه های روی کمرش سوخت ،

برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،

بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،

دل برید ،

با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،

...

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...

چشمهاشو باز کرد ،

صبح شده بود ،

تنش خشک شده بود ،

خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،

در بانک باز شد ،

حال پا شدن نداشت ،

آدم ها می آمدند و می رفتند ،

- داداش آتیش داری؟

صدا آشنا بود ، برگشت ،

خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،

چشم ها قلاب شد به هم ،

فرصت فکر کردن نداشت ،

با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،

- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...

جوان شناختش ،

- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...

پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....

افتاد روی زمین ،

جوان دزد فرار کرد ،

- آییی یی یییییی

مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،

دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،

- بگیریتش .. پو . ل .. ام

صدایش ضعیف بود ،

صدای مبهم دلسوزی می آمد ،

- چاقو خورده ...

- برین کنار .. دس بهش نزنین ...

- گداس؟

- چه خونی ازش میره ...

دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش

دستش داغ شد

چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،

سرش گیج رفت ،

چشمهایش را بست و ... بست .

نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،

همه جا تاریک بود ... تاریک .

.........

همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :

- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .

همین ،

هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،

نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد

مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،

بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،

انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،

شاید فاطمه هم مرده باشد ،

شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،

کسی چه میداند ؟!

کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟

زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،

قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست

قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







نويسنده : omid | تاريخ : یک شنبه 24 فروردين 1393برچسب:, | نوع مطلب : <-PostCategory-> |
» عناوين آخرين مطالب