هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمیدونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند میزدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب میدادن درگوش هم پچ پچ میکردنو و دوباره میخندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی میکنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش میگم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت میگن … من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر میکردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه میرفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح میدادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , میتونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر … اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونهها لبخند میزدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد … ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره … شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه … اسمشم … اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچههامون اسم میذارم … خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی …
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم میکردن , شاید ته دلشون میگفتن بیچاره … اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق میورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق میکنه و میپره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید میبردمش یه جای خلوت
خدای من … چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی میتونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود … با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام میکرد
بلند گفتم : – سلاممممم …
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن …. هه , نمیدونستن که .
توی دلم یه نفر میخوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا… مهمونه … حس میکنم که دنیا مال منه …خب آره دیگه دنیا مال من میشه …
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد … لبخند … همینطور نگاش میکردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون میکنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم … چه به موقع اومدی …
دسته گلو دادم بهش …
- وایییییی … چقد اینا خوشگله …
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس میکردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش میکنم
- آی … من حسودیم میشهها … بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم … به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و میدارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا … نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه … تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود … کوچه ای که توش قدم میزدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد …
- راستی گفتی یه چیز مهم میخوای بهم بگی ؟ … میگی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره … یه چیز خیلی مهم … بریم اونجا …
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمیپایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم …
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه میکرد .
- خب ؟
اممم راستش …
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمیدونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدتها قبل شریک زندگی خودم میدونستم و حالا فقط میخواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه … فقط …
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمیدونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج میکنی ؟
رنگش پرید … این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا میگشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم …
- دنیا خواهش میکنم حرف بزن … حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه میکرد و در مقابل تلاش من که سعی میکردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت میکرد .
کلافه شدم … فکرم اصلا کار نمیکرد
با خودم گفتم خدایا باز میخوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم میزنه ؟
نتونستم طاقت بیارم … فکر میکنم داد زدم :
- دنیا … خواهش میکنم بس کن .. خواهش میکنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص … شبیه التماس بود
- منو ببخش … خواهش می.. کنم …
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت … چی شده .. چرا حرف نمیزنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه میشدم
- من .. من ….
- تو چی؟ خواهش میکنم بگو … تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه میکرد گفت :
- من یه چیزایی رو … یه چیزایی رو به تو نگفتم …
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف میکردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
میترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگها از واقعیتهای زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت … یه سرنوشت شوم … توی گوشم پیچ و تاب میخورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش میشد همونجا مثه آدمیکه از خواب میپره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش میکنه میشد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج میکنی ؟
نشستم کنارش
- به من نگاه کن…
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار میکرد … منو ببخش .. منو ببخش
- بگو … بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم … ولی … ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمینباشه
- نمیتونم … نمیتونم …
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو … میتونی بفهمیمن دارم چی میکشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت میکنه
….
نمیدونم …
هیچی یادم نیست…
تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریههای شدیدش گفت
هیچی نمیفهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه … اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمیکه بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم … و یه بچه .. میخواستم بهت بگم .. ولی …. ولی میترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمیکه یهو فلج میشه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمیدونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمیتونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظههای خلوت من و دنیا … عشقبازیهامون … خندههای دنیا .و..و..و… مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد میشد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم میاومد:
- من اونا رو دوست ندارم … هیچکدومشونو …. قبل از اینکه با تو آشنا بشم … دو بار … دو بار خودکشی کردم … تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام … من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم … دوستت دارم … و …
زیر لب گفتم :
- خفه شو …
صدام ضعیف و مرده بود … و سرد … صدای خودمو نمیشناختم … و دنیا هم صدامو نشنید …
- اون منو طلاق نمیده … میگه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم … من تو رو دوست دارم …
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :
- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد … خشکش زد
دستام میلرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو …
نمیتونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمیکرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمیکرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم … هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی … حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم … گم بشم .. قاطی آدمای دیگه … بوی تعفن میدادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت … کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور میکردم
و من … تموم مدت .. با اون …
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار میکردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
…
دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمیبود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر میکنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمیکنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیتهای تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه