آن روز گذشت و به کلی این موضوع را فراموش کرده بودم که بعد از مدتی دوباره برای خرید به همان مرکز خرید رفتیم. باز هم با «مانی» روبهرو شدیم. این بار همین که ما را دید به سوی ما آمد و گفت: خوشحالم که دوباره شما را میبینم. سپس رو به من کرد و گفت: ببخشید! میتونم شماره تلفن شما را داشته باشم؟
من گفتم: نه، نمیتونین! بعد از این جواب قاطع و صریح من، سرش را زیر انداخت و از ما دور شد.
وقتی به خانه برگشتم و خریدها را جابهجا میکردم چشمم به یک یادداشت افتاد که در یکی از کیسه های خرید قرار داشت.
در آن نوشته شده بود «خواهش میکنم زیاد منتظرم نذار! به خدا قصد مزاحمت ندارم لطفا به این شماره تلفن زنگ بزن تا برایت توضیح دهم؛ مانی»
نوعی صداقت و سادگی در آن یادداشت وجود داشت که سخت فکر مرا به خود مشغول کرد.
بیشتر از ۲ روز نتوانستم مقاومت کنم و زنگ نزنم. وقتی زنگ زدم و مانی صدایم را شنید با شوق و شعفی کودکانه فریاد زد و گفت: هورا می دونستم که زنگ میزنی، میدونستم!
صحبتهای تلفنیمان ادامه پیدا کرد و کمکم ساعات تماس هایمان طولانی و طولانی تر شد.
طی آن تماسها دریافتم مانی ۲۸ سال دارد و ۴ سال از من بزرگتر است و تک پسری است که سالهاست پدرش را از دست داده و با مادربزرگ و مادرش زندگی میکند. سال چهارم دانشگاه را میگذراند و فعلا هم شغلی ندارد. به گفته خودش مادرش از او خواسته تا پایان درسهایش به فکر داشتن شغل نباشد.
از آنجا که وضع مالی خانواده مانی خوب بود، آنها پس از فوت پدر هم در رفاه زندگی میکردند. تمامی تصمیمات مالی و اداره همه امور برعهده مادرش بود که به خوبی از پس آنها برمیآمد. آشنایی ما به تدریج بیشتر شد تا آنجا که خانوادههایمان از آشنایی و علاقهمان مطلع شدند.
مدت کوتاهی بعد از اطلاع هر دو خانواده از این ماجرا صحبت خواستگاری پیش آمد و طی مراسمی من و مانی به عقد یکدیگر درآمدیم تا پس از پایان تحصیلاتمان ازدواج کنیم.
از نظر من بیشترین صفتی که در مانی برجسته بود صداقتش بود و محبت بدون قید و شرط و به نوعی کودکانهاش! وجود این صفات در او و علاقه من باعث میشد تا نسبت به خیلی از رفتارهای نامعقول مانی حساس نباشم و آن را قبول کنم.
مثلا اینکه بدون اجازه مادر یا مادربزرگش هیچ کاری انجام نمیداد. در مورد هر مسئله کوچک و بزرگ اولین و آخرین نظر را آنها میدادند. حتی در مورد مسائلی که فقط مربوط به ما دو نفر میشد آنها بودند که نظر میدادند و تصمیم میگرفتند.
اگر به مانی اعتراض میکردم بلافاصله میگفت: من هرگز روی حرف مادرم حرف نمیزنم. کارهای مادرم همیشه درست بوده و من به او ایمان کامل دارم. بهتر است تو هم با اطمینان کامل همه کارها را به مادرم بسپاری!
ولی من که دختر اول خانواده و تا حدی متکی به خودم بار آمده بودم، نمیتوانستم بپذیریم که مادرش تصمیمگیرنده مطلق همه امور ما باشد. من معتقد بودم راهنمایی گرفتن و استفاده از تجارب بزرگترها بسیار هم خوب است ولی تفاوت دارد با اینکه اختیارات همه امور را به آنها بسپاریم. به مانی گفتم: ما تا کی میتوانیم متکی به دیگران باشیم؟ حتی اگر آن فرد مادر دلسوز و مدیری چون مادر تو باشد.
فکر کردم شاید اگر مدتی از خانوادهاش دور باشیم وابستگیاش کمتر میشود؛ به همین دلیل به پیشنهاد من، به یک سفر دو هفتهای رفتیم. در آن سفر مانی هر چند ساعت یکبار به مادرش زنگ میزد و تمام اتفاقات را گزارش میداد. حتی در مورد لباس پوشیدن یا غذا خوردن باز مادرش بود که از راه دور میگفت که چه بپوشد که مبادا سرما بخورد، یا…
اوایل اهمیت زیادی به این وابستگی غیرعادی که حتی از یک نوجوان هم بعید بود، نمیدادم ولی به تدریج همه این توجهات و وابستگیها تبدیل به حساسیت شدید در من شد به طوری که بیشتر کارمان به مشاجره میکشید. به او میگفتم: من همسر تو هستم نه مادرت!
من نیاز به همسری دارم که بتوانم به او تکیه کنم و برای هر مسئله و موضوع کوچکی دیگران برایمان تصمیم نگیرند، پس کی میخواهی بزرگ و مستقل شوی؟
ما قرار است زیر یک سقف برویم و با هم زندگی کنیم باید یاد بگیریم که روی پای خود بایستیم و کارهایمان را خودمان انجام دهیم.
یک روز که بیشتر و جدیتر از همیشه جر و بحث کردیم، ناگهان مانی زیر گریه زد و گفت: تو فکر میکنی که خودم مایلم اینگونه رفتار کنم؟ نه! ولی چه کنم که نمیتوانم. از همان دوران کودکی یاد گرفتم که باید به حرف مادرم گوش کنم و هر کاری را که او تایید میکند و دوست دارد، انجام بدهم حتی اگر برخلاف خواسته و میلم باشد ولی نمیتوانم با او مخالفت کنم.
بعد از اعترافات مانی در آن روز خیلی دلم به حالش سوخت و نوعی همدلی و همراهی بیشتری نسبت به او در من به وجود آمد.
تا ۲ ماه دیگر از دانشگاه فارغالتحصیل میشدیم. به مانی پیشنهاد دادم تا بهدنبال شغلی بگردیم تا در آینده بتوانیم از درآمدش زندگیمان را اداره کنیم.
طبق معمول مانی حرفهای مرا به مادرش منتقل کرد و مادر مانی گفت: پسر من نیازی ندارد که کار کند. چون به اندازه کافی سرمایه داریم که بتواند چرخ زندگی شما بچرخد.
مانی هم از خداخواسته گفت: مامان درست میگه! کی حوصله داره که با دهها نفر اربابرجوع سر و کله بزنه و صبح بره و شب بیاد. ما که مشکلی نداریم هم خرجی داریم هم خونه! با تعجب پرسیدم: هیچ معلومه که چی داری میگی؟ کدوم خرجی؟ کدوم خونه؟
مانی گفت: مادرم هر ماه مبلغی به عنوان خرجی به ما میده و بعد هم قرار شده که مادربزرگم طبقه بالا رو خالی کنه و به اتفاق مادرم در طبقه پایین زندگی کنن و ما هم در طبقه بالا!
با عصبانیت و دلخوری پرسیدم: ممکنه بفرمایید که این تصمیمات رو کی گرفتهاید که من بیخبرم؟
گفت: چند روز پیش با مادرم!
من که دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود، گفتم: یعنی بیخیال این همه سال درس خواندن و مستقل شدن؟!در ادامه با عصبانیت گفتم: پس بفرمایید با مادرتون زندگی کنید و دیگر هم نیاز نیست که مادربزرگتون طبقه بالا رو خالی کنن! چند ماه از این ماجرا میگذرد نه جواب زنگهای مانی را میدهم و نه راضی شدهام تا به این پیوند خاتمه دهم.ولی هر چه فکر میکنم میبینم که نمیتوانم با چنین فرد بیاراده و ضعیفی کنار بیایم و از طرفی هم دوستش دارم و میدانم که او هم مرا بسیار دوست دارد.
نمیدانم چه کنم؟
آیا میتوان به آینده و یک زندگی مستقل امید داشت؟
نظر مشاور
مسلم است خانواده باید در تمام دوران کودکی از فرزند خود در زمینههای مختلف جسمی،روانی، عاطفی و آموزشی حمایت کند. نباید وظیفه خانواده تنها توجه به رشد جسمی باشد بلکه رشد عاطفی، روانی و توجه به رشد آموزشی (اجتماعی) کودک از اهمیت بیشتری برخوردار است. تربیت یک بعدی بدترین نوع تربیت است که جبران آن در بزرگسالی اگر غیرممکن نباشد به سادگی نیز انجام نمیشود.
در برخی از موارد کودک تحت تاثیر عوامل مختلف از نظر تربیتی و ثبات شخصیت با کمبود و ناهنجاریهایی مواجه میشود در این گونه موارد خانواده نقش جبران کمبودها و التیام ناهنجاریها را دارد که برنامهریزی صحیح قابل درمان است. البته در سنین پایینتر آسانتر است.
یکی از مشکلات مهمی که بیشتر کودکان تک والدی ناهمجنس با آن روبهرو میشوند جابهجایی نقشها و الگوپذیری نادرست است. پسری که پدر خود را در کودکی از دست داده است یا به سبب جدایی و طلاق والدین از پدر دور میشود از لحاظ عاطفی، احساسی تحت تاثیر مادر قرار میگیرد و این وابستگی موجب اختلاف در شخصیت و رفتار او میشود. نداشتن الگوی مناسب باعث آسیب در یادگیری کودک و نوجوان و بروز مشکلات در بزرگسالی میشود.
در اینگونه موارد میتوان از دایی، عمو یا شخص موفق و مطمئن دیگری کمک گرفت تا الگوی مناسبی برای فرزند باشد.
به نظر میرسد مانی دچار شخصیت وابسته است و باید از طریق روانشناسی و به شیوه خانوادهدرمانی معالجه شود و با کمک یک رواندرمانگر یا مشاور، همه اعضای خانواده برای رسیدن به درمان قطعی همکاری کنند.
نظرات شما عزیزان:
نويسنده : omid |
تاريخ : چهار شنبه 27 فروردين 1393برچسب:, |
نوع مطلب :
<-PostCategory-> |
|